صد نامه فرستادم ..
"
حالا امروز است که نام تو را فریاد می کشم ...
در هیچ و پوچ این زندگی ، راه می روم و جز در رویای تو ، در هیچ رویایی به هیچ چیز نمی رسم ...
و تو از آن هیچ ها ، به اندازه ی تمام قرون فاصله داری ...
و من بدون تو ، جز یک هستی ِ بی وجود از خویشتن ، چیزی نمی یابم ..
من نمی گویم که برگردی ...
من فقط
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار ...
و شاید روزی که برگردی ، ساعت ها به تو خیره شوم و وجود تغییر یافته ات را باور نکنم ..
شاید آن روزِ فرخنده ، عصر یک زمستان سرد باشد که من در کنار پنجره ی باز ِ اتاق ، دارم کتاب می خوانم .. و دستان ِ سردم ، تنها می توانند کاغذهای کتاب را ورق بزنند ..
شاید هم آنقدر دیر باشد که چشمانم مرا در خواندن کتاب یاری ندهند ..
تو بیایی و مرا صدا بزنی ...
و من با لمس کردن لطافت تو ، به هستی ات پی ببرم ..
و تو به گمان اینکه فراموشَت کرده ام ، با حیرت نگاهم کنی ...
لیکن تو بیش از من فراموش کرده ای ..
فراموش کرده ای که یاد ِ من ، اندازه ی تمامِ جهان است ..
و تو تکه ای از الماس زمان را کف دستان من بگذاری و من در آن بخوانم :
حاکم تویی در آمدن ِ دیر و زود خویش ...
و تو لبخند بزنی و به من یادآور شوی که من تو را حاکم ِ این انتظارِ سخت و طولانی ، گمارده ام ...
این انتظار عجیب دشوار .
و خیلی وقت هاست که انسان ها ، حاکمان ِ منتخب ِخودشان را ، متهم به حکومت می کنند ..
شاید حالا زود است ...
شاید می خواهی آنقدر زهر نبودت را بچشم ، که روزی که آمدی ، قدرَت را درست به اندازه ی شایستگی حقیقی ات بدانم ..
دیگر نگویم که من فقط منتظر تو خواهم بود که تو هر زمان که دوست داشتی ، برگردی ...
اگر آن روز که رفتی هم ، نبودنت را حس کرده بودم ، به راحتی از تو نمی گذشتم ...
اما حالا که نیستی ، همه چیز فرق دارد ..
نمی آیی تا پس از آمدنت روی الماس زمان ، حک کنم :
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت میدانی ...
من ایستاده ام ..
اینجا منتظر تو هستم .
بیا .
فقط همین .
"
پ.ن : یا راه نمی دانی ..
یا نامه نمی خوانی .