سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

صد نامه فرستادم ..

    نظر

 

"

حالا امروز است که نام تو را فریاد می کشم ...

در هیچ و پوچ این زندگی ، راه می روم و جز در رویای تو ، در هیچ رویایی به هیچ چیز نمی رسم ...

و تو از آن هیچ ها ، به اندازه ی تمام قرون فاصله داری ...

 

 

و من بدون تو ، جز یک هستی ِ بی وجود از خویشتن ، چیزی نمی یابم ..

 

 

من نمی گویم که برگردی ...

 

من فقط

 

یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار ...

 

 

و شاید روزی که برگردی ، ساعت ها به تو خیره شوم و وجود تغییر یافته ات را باور نکنم ..

شاید آن روزِ فرخنده ، عصر یک زمستان سرد باشد که من در کنار پنجره ی باز ِ اتاق ، دارم کتاب می خوانم .. و دستان ِ سردم ، تنها می توانند کاغذهای کتاب را ورق بزنند .. 

 

شاید هم آنقدر دیر باشد که چشمانم مرا در خواندن کتاب یاری ندهند ..

تو بیایی و مرا صدا بزنی ...

و من با لمس کردن لطافت تو ، به هستی ات پی ببرم ..

و تو به گمان اینکه فراموشَت کرده ام ، با حیرت نگاهم کنی ...

لیکن تو بیش از من فراموش کرده ای ..

فراموش کرده ای که یاد ِ من ، اندازه ی تمامِ جهان است ..

 

و تو تکه ای از الماس زمان را کف دستان من بگذاری و من در آن بخوانم :

 

حاکم تویی در آمدن ِ دیر و زود خویش ...

 

و تو لبخند بزنی و به من یادآور شوی که من تو را حاکم ِ این انتظارِ سخت و طولانی ، گمارده ام ...

این انتظار عجیب دشوار .

و خیلی وقت هاست که انسان ها ، حاکمان ِ منتخب ِخودشان را ، متهم به حکومت می کنند ..

 

 

شاید حالا زود است ...

شاید می خواهی آنقدر زهر نبودت را بچشم ، که روزی که آمدی ، قدرَت را درست به اندازه ی شایستگی حقیقی ات بدانم ..

 

دیگر نگویم که من فقط منتظر تو خواهم بود که تو هر زمان که دوست داشتی ، برگردی ...

اگر آن روز که رفتی هم ، نبودنت را حس کرده بودم ، به راحتی از تو نمی گذشتم ...

اما حالا که نیستی ، همه چیز فرق دارد ..

نمی آیی تا پس از آمدنت روی الماس زمان ، حک کنم :

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت میدانی ...

 

 

 

من ایستاده ام ..

اینجا منتظر تو هستم .

بیا .

فقط همین .

"

 

پ.ن :     یا راه نمی دانی ..

            یا نامه نمی خوانی .