سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

رنگ ِ سبز ِ سبز !

    نظر

ازم می پرسد : آدمی که تو زندگی ت سبزه ؟!...

جوابش را که می دهم ، می گوید : یعنی هیچ وقت از فکرش بیرون نمی آیی !

 

فکر می کنم : دارم به او فکر می کنم ..

به اویی که هیچ گاه از فکرش بیرون نمی آیم ..

آنقدر فکرهای گوناگون به ترتیب در ذهنم چیده شده که گاهی وقتی می آیم تا از برج عظیم و بلندِ افکارم ، فکرِ بیستم را بیرون بیاورم ، برجم به ناگاه سقوط می کند و تمام افکار با بی رحم ترین حالت ِ ممکن به من هجوم می آورند و خاستار چینش دوباره هستند ...

حالا من می مانم و تنهاییِ من و تمام افکاری که به بهانه فکر بیستم ، باید دوباره بهشان نظم داده شود ...

او ، همان فکر بیستی است که هیچ گاه به من نداد ...!

و همان فکر بیستی که به بهانه ش باید جور ِ تمام ِ افکار ِ بی رحم ِ غیر قابل کتنرل ِ پر توقع را بکشم !

از اینکه اتهام ِ تمام ِ آن افکار را گردن ِ او بیندازم ، حس ِ چندان لذت بخش ندارم ولی به ناچار این اتهام را به غیر ِ او نیز می زنم ...

متهم بعدی ، من هستم !

 

آدم های زندگی ام ، خاکستری اند ..

اما اوست که برایم سبز است ، بی آنکه تا به حال به سبز بودنش اندیشیده باشم ...

هنگامی که از آدم سبز زندگی ام می پرسد ، بی آنکه به او یا به رنگ ِ مهربانی اش فکر کنم ، جواب می دهم ... طوری که انگار در ناخودآگاه من ، سبز ِ سبز است ..

او در وجود من ، نه خاکستری بلکه سبز ِ سبز ثبت شده است ...

درحالیکه هنگامی که از من می پرسد چه کسی در زندگی ام قرمز است ، مدت ها اندیشه می کنم و در آخر می گویم : هیچ کس برایم قرمز ِ قرمز نیست ...

هرکسی می تواند قرمز باشد اگر من خواسته باشم به خاکستری وجودش ، کمی رنگِ قرمز بیفزایم !

و هرکس ، وقتی مرا به هیجان می آورد ، در حالیکه برق هیجان در چشمانم نمایان است ، رنگِ قرمز را باز می کنم و با خاکستری وجودش ترکیب می کنم ...

و هرکس ، وقتی مرا به خونسردی دعوت می کند ، در حالیکه آرام و بردبار نگاهم را از وی برمی گیرم ، رنگ آبی را باز می کنم و با خاکستری وجودش ترکیب می کنم ...

و این تنها اوست که سبز ِ سبز است ...

و متهم من هستم .

چرا که من به او اجازه دادم تا بی آنکه خود بداند ، در زندگی ام سبز ِ سبز باشد !