سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

اولین نامه

    نظر

دخترک ِ مهربان ِ شاد ِ شکستنی !

 

مرا ببخش .

مرا ببخش که با دوریت زنده ام هنوز ..

من روزهایی را به خاطر می آورم که زنده بودن برایمان معنای دیگری داشت ...

گمان نکن که من ، مثل آن روزها زنده ام ..

من روزهایی را به خاطر می آورم که نفس کشیدن مان جز برای یافتن یک زندگیِ دوست داشتنی ِ سرشار از آرامش نبود ...

حالا زنده ام اما دیگر کلمات اسیر در وجود من ، راهی برای پرواز از قفس خویش نمی یابند ...

دیگر ساختن یک زندگی شاد ِ عاشقانه از من بر نمی آید ..

 

ما در جنگ با خودمان آنقدر پیش رفتیم که از وجومان یک ویرانی ساختیم . از دل آن ویرانی نوری ، امیدی و جراتی جرقه زد ...

و خودت میدانی که چه روزهایی را صرف ساختن دوباره ی بنای عشق از آن مخروبه ی وجودمان کردیم ..

و خودت میدانی که دیدن آن سرای باشکوه پس از یک جنگ طولانی ، لبخند را چگونه بر لبهای ما می نشاند ..

شاید آن بنا مانند بناهایی که پادشاهانِ سر به گردون سای از وجود خود ساخته بودند ، سرشار از احترامِ این و آن نبود ...

شاید آن بنا مانند بناهایی که کودکان بازیگوش با شیرین کاری هایشان از وجود خود ساخته بودند ، سرشار از تصدقِ این و آن نبود ...

اما لبخند ما بود که آن بنا را به سرای عشق مبدل کرده بود ..

این و آن هر چند از کنار آن بنای ساده ی درویش گونه بی تفاوت می گذشتند ...

بعضی هم عشق ِ آن را می فهمیدند و با لبخندی ، سرای ما را از عشق لبریز می کردند ...

 

دخترکِ مهربان ِ شادِ شکستنی !  

میدانم که هیچ یک را فراموش نکرده ای .

مگر می شود انسان مثل ِ تو باشد و این همه جلال را که در وجود عشق یافته ، فراموش کند ؟!

جلالی که تنها در وجود عشق یافت می شود نه در وجود زمان ..

و زمان ، شاید در لغت مخالف بی زمانی باشد اما در مسلکِ ما مخالف عشق است ...

زمان ، رباینده عشق است حتی اگر با تمام وجود ، از آن مراقبت کنیم ..

حتی اگر عشق ، چشم ما باشد ..

 

آن روزها که زمان ، قصدِ عشق ما را کرده بود ، تو را وادار به رفتن کرد و تو رفتی ..

لبخند تو ستون های محکم بنای ما بود ...

دوریِ تو از بنای ما ویرانه ای ساخت درست مانند آن ویرانه ی هنگام جنگ ...

 

حالا فصلِ رفتنت در زندگی من به پایان می رسد ..

اما بدان که ویرانی امروز ، هرگز مانند آن روزها نیست ...

آن روزها ، تو بودی و تو نوری ، امیدی و جراتی بودی که در دل ویرانی جرقه می زد ...

 

فصلِ رفتنِ تو جای خود را به فصلِ تکراری تردید می دهد ...

فصلی که با یکدیگر برای درخت های برگ ریزان که با اشکهای خود ، کسی را برای دلجویی جست و جو می کردند ، آواز می خواندیم ..

و صدای خش خش برگ ها برای ما صدای گریه هایشان را تداعی می کرد که با عشق به آن تسکین داده بودیم ...

 

دخترک ِ مهربان ِ شاد ِ شکستنی !

تو یک فصل است که دوری ...

و یک فصل است که نور ، امید و جرات از مخروبه من دور است ...

تو رفته ای و به زمان محلق شده ای ...

اما فراموش نکن که

 

 

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان ..

 

: از سعدی

 

 

زمان ، عشق را می رباید و دور می کند ..

اما قرب دل هرگز به هیچ چیز ، حتی اگر آن چیز بعد مکان باشد ، وابسته نیست ...

 

 

با صمیمانه ترین دوست داشتن ها .

به دخترک ِ مهربان ِ شاد ِ شکستنیِ شانزده سالگی هایم ..