سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

صدایت مدام در گوشم تکرار می شود ...

    نظر

صدایت مدام در گوشم تکرار می شود ...

 

 

 

خودم را بدجوری می زنم به بی خیالی .

که مثلا من امتحان های مهمی را دارم پشت ِ سر می گذرانم ..

با یک لحن مهیجی در میان ِ این امتحاناتِ مهم ازم می پرسد : چی گفت ؟!

می گویم : اصلا مگه مهمه ؟!

آن چیز که الآن دارای اهمیتِ فراوان است درس ِ ماست و نمره های درخشانمان ..

غیر اینست ؟!

نگاهم می کند ..

باور دارم اینقدر مرا کم می شناسد که به این تظاهر عجیب پی نمی برد ..

 

 

 

صدایت مدام در گوشم تکرار می شود ...

 

 

 

به تو خیره می شوم ..

آنقدر که اصلا دیگر حرف هایت را نمی شنوم ..

داری به چه فکر می کنی ؟!

به اینکه در برابر تو یک متهم اصلاح ناشدنی هستم ؟!

از آن اصلاح ناشدنی هایی که سعی می کنند خود را توجیه کنند با اینکه آن همه رفتار را فراموش خواهی کرد ؟!

خودت هم خوب میدانی که برایت فراموش ناشدنی است !

پس آن همه به فکر ِ ما بودن ، چه می شود ؟!!

 

 

صدایت مدام در گوشم تکرار می شود ...

 

 

 

پس از مدت ها روبرویت نشسته ام و داریم با هم حرف می زنیم ...

من حرف نمی زنم ..

تو حرف میرنی .

از تجربه های خودت می گویی .

همین طور بی هیچ احساسی نگاهم می کنی و حرف هایی که کاملا متعلق به توست را تکرار می کنی ..

من حرف نمی زنم ..

بعدِ حرف هایمان احساس خوبی دارم که توانسته ام همه را شکست دهم و ثابت کنم که حرف زدن با تو ، برایم کار ِ دشواری نیست ..

من احساس خوبی دارم ..

اما نه به خاطر اینکه با تو حرف زده ام ...

نه به خاطر اینکه تو ، تویی ..

نه به خاطر اینکه باید در نگاه احساسات ِ من ، مانند همه نباشی ..

من احساس خوبی دارم ..

چون آنقدر اتهام مرا پذیرفته ای که برای مجازاتم ، مرا روبروی خودت می نشانی و بدون اینکه حتی حالم را بپرسی ، سوال هایی می کنی که جوابش را خودت ، بهتر از من میدانی ..

مرا روبروی خودت می نشانی و با نگاه سردت ، بدون هیچ لبخندی ، فقط حرف می زنی ..

 

 

من دیگر قرار نیست پس از شنیدن نامت ، لبخند بزنم یا نوشته هایت را در جبیم نگه دارم و آن ها برایم ارزشمند بمانند ...

من دیگر قرار نیست از تو با کسی حرف بزنم ..

قرار نیست هیچ چیز مرا یاد تو بیندازد ..

قرار نیست از آمدنت ، لذت ببرم ..

 

قرار است فراموش کنم ..

هرچند تو فراموش نکرده ای ...