سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

خاطرات قطره حسرت

    نظر

آسمان را ورق می زنم ...

قطره های باران آرام آرام برای من از سفر ِ خود به زمین می گویند ..

قطره ها هر سطر از کتاب آسمان را با دست خط ِ باران نگاشته اند ...

 

ورق می زنم ...

 

فطره کوچکی از تنهایی های خود در آسمان آبی گرفته می گوید ...

و دلتنگی اش به زمینی که آن را هرگز ندیده است ..

 

قطره می گوید :

من با وجود تمام کوچکی ام ، روزها را به انتظار می نشستم و لحظه های آسمانی خود را با تماشای زمین سپری می کردم ..

قطره های دیگر می رفتند و لبخند گلهای زیبا در زمین مرا در آسمان به تحیر وا می داشت ...

قطره های دیگر می رفتند و من مانده بودم ...

 

می دانید آدم ها ؟!

آن زمان که قطره ی کوچک از اسرار زیستن در آسمان سخن می گفت ، شما خود را پشت چترهای رنگی تان برای در امان ماندن از این سطورِ موازی که از صفحه های آسمان خود را راهی زمین می کردند ، پنهان می کردید ..

این سطور زمین را به آسمان می دوخت و شما از ترس خیس شدن در شنیدن صدای قطره ها می گریختید ..

و من در آسمان فریاد می کشیدم :

 

تمامش کنید ..

 

اما شما زیر چترهایتان چیزی را نمی شنیدید ..

چیزی را حس نمی کردید ...

 

نمی شنیدید که قطره ی کوچک به من گفت :

من در حسرت زمین مانده بودم ..

کاغذ سفرنامه آسمان را برای خودم کنار گذاشته بودم تا روزی  آن را پر کنم ..

فارغ از اینکه من هر لحظه سفرنامه ی بودنم را خط به خط شرح می دادم ..

 

حسرت ، قطره ها را به فراموش کردن لحظه ها می کشاند ..

آدم ها را نمی دانم ..

راستش آدم ها خیلی عجیبند .

آرزوی باران و چترهای رنگی ؟!

در آسمان ما به این تضاد می گفتیم .

هرکه به زمین می رفت آرزویش دویدن روی گلبرگ های لطیف و ملایم گل های نوشکفته ی توی وسیع ترین باغ های زمین بود ..

اما آرزوی من با همه فرق داشت .

من آن چترها را دوست داشتم .

دوست داشتم روی رنگ های چترهای آدم ها سر بخورم تا راز این تضاد را در آرزوهایشان درک کنم ..

قطره ها هیچ وقت نمی توانند آدم ها بفهمند .

آدم ها را نمی دانم ...

 

می خندم .

می گویم :

حقیقت اینست که من نیز نمی دانم .

 

و می گوید :

این نیز عجیب است .

و آن روز که مرا نیز مسئول رفتن به زمین کردند ، شروع به نوشتن کردم ..

و با دست خط خویش ، آسمان را به زمین دوختم .

 

اما مقصد من گلبرگ گل ها یا چتر آدم ها نبود ..

تنهایی بود که در زمین جاریست ...

من زمین را شناختم .

آدم ها را خوب شناختم .

دلیل تضاد آرزوهایشان را دانستم و دلتنگی شان را ..

نوشتن های شبانه شان را فهمیدم .

و اندوه های اندوه ناکشان .

از همان اندوه هایی که وقتی صفحه های آسمان را ورق می زدم ، از گذشتگان ما به جای مانده بود .

و نوشته بودند که عاقبت همه ی ما قطره ها ، هرجا که فرود آییم ، یه جاست .

ولی این را از آدم ها نمی دانم .

هنوز نمی دانم که پایان داستان زندگی آن ها مثل هم تمام می شود یا نه ..

آخر هریک از آنها گویی در دنیای خود است .

و هریک دنیای خود را دارند .

 

 

 

آی آدم ها !

من هرچه سعی کردم تا تضاد را از آروزهایتان بربایم و چترهایتان را کنار بزنم تا صدایم به گوشتان برسد ، نتوانستم ..

 

قطره ی کوجک برای من از خود گفت و مثل آن دیگری ها سرنوشتی داشت که صدایش به گوشتان نمی رسد .

 

آخرین برگ سفرنامه ی باران اینست .

که زمین

چرکین است ...

 

: از فریدون مشیری