سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

فرشته ای ...

    نظر

گونه هایم بال های سفید ابریشمین تو را لمس می کند .

نرمی بالهایت ، گویی به من زندگانیِ دوباره ای می بخشد ..

با نگرانی ، بالهایت را کف دستم می گذارم و نوازشش می کنم ...

از این هوایی که صدها بار به بالهای تو آسیب می زند ، می هراسم .

بار ها به تو گفته بودم که تو باید بروی .

رفتن که نه ..

تو باید می گریختی ..

از این شهر دیوانه وار که حتی نفس هایش آلوده است ..

 

 

شیشه ی ماشین را بالا می کشم و سرفه می کنم .

توی دلم می خوانم :

 

چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم

دو بال بوده به جای دو دست بر دوشَت ..

 

: از نغمه مستشار نظامی .

 

می خوانم و به تو فکر می کنم ..

می خوانم و بیش از هر زمان دیگری ، نگرانت هستم ..

می دانی ؟!

من امروز ، چند ساعت قبل از آن سوالهای بیهوده تو را دیده بودم ... و این موضوع هرگز به سوء برداشت های یک انسان تزویرگر مربوط نمی شود ..

بارها برایت گفته ام ..

از احساس یک دختر شانزده ساله ی آسوده خاطر که تا نیمه شب ، به جای خواندن آن درس هایی که فقط و فقط از یک زندگی مناسب دورش می کند ، در کتاب هایش زندگی می کند .

 

حتی می رود و کنار " زری " می نشیند و همراه او برای رفتن همیشگی " یوسف " غصه می خورد ..

 

 

داشتم به تو می گفتم که باید کتاب ها را برداری و با خودت ببری ...

و بعد هم بروی ..

خودت هم خوب میدانی که چقدر با نبودت غصه می خورم .

و ساعت ها را با احساسِ تلخِ دلتنگی ات می گذرانم .

اما رفتن تو بهتر است ..

رفتن تو بهتر است تا بال هایت برای همیشه زیبایی بخش وجودت باشد ..

با بودن تو بیشتر از هر زمان دیگری دلتنگ بودنت می شوم ..

حتی روزی که بتوانی آن نماد زیبایی ات را در برف های نباریده از آسمان سیاه ، مراقبت کنی ...