سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

اولین بامداد زمستان .

    نظر

بلندترین شب سال به پایان رسید ..

و من درست در آن شب تمام خاطرات پاییز ِ هزار و سیصد و نود و چهار را با باد پاییزی رهسپار دوردست ها کردم تا مبادا بار دیگر به زندگی ام باز گردد ..

و در اولین بامداد زمستان ، هیچ نیتی برای گرفتن فال ِ حافظ ندارم ...

همین طور به انارهای سرخ دانه شده ی روی میز نگاه می کنم و به پاییزی که گذشت می اندیشم ..

پاییز می رود و یادگارش ، بیت های ناب حافظ است ..

پاییز همیشه آنقدر غمگین بوده است که با رفتنش طولانی ترین سیاهی را از خود به جای می گذارد ...

پاییزِ غمگین بار دیگر اینبار با تمام خاطرات من روانه ی عدم می شود و زمستان با سفیدی ِ سکوت انگیزش ، همه را به امیدی دوباره برای رهایی از شب های بی پایان و طولانی دعوت می کند ...

 لبخند می زند و به خنده های سرشار از هیجان ِ ما هنگام شنیدن فال ِ حافظ با لذت می نگرد ..

لذت از شادی برای آمدنش ..

 

 

پ.ن :

من حالا مثل پاییز غمیگن هستم ..

فقط همین .