سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

یک روز همیشگی ..

    نظر

برای کنار هم چیدن تکه های به هم ریخته ی پازل افکارم ، فقط لازم است تا کمی فرصت بیابم ..

 

مثلا یک صبح قشنگ پاییزی از خواب بیدار شوم و با اشتیاق به نان تازه ، کره و شکلات بمالم و با یک لیوان شیر قهوه گرم ، روزم را آغاز کنم ..

بعد دکلمه ی آرامش بخش هر روزه را گوش دهم .

و صد البته که هر صبح برای گوش دادنش ، همان اشتیاق هر روزه را خواهم داشت .

 

و سپس زندگی روزمره ام را آغاز کنم .

 

با یک روند سطح پایین درس بخوانم و به جای اینکه به افت تحصیلی ناگهانی امسالم فکر کنم ، تصمیم بگیرم که شبی بیش از بیست صفحه کتاب نخوانم ..

شب ها را که با اشتیاق خواندن دوباره ی کتاب به سمت تخت خوابم حمله ور می شوم ، به سختی می توانم با نبودن آن انگیزه ای تصور کنم که مرا برای آن ، متهم به عدم پیشرفت کرده اند ..

و آنقدر می خوانم که پلک هایم روی هم می افتد .

بدون اینکه مثل گذشته ، شب ها را با دوره کردن اعمال آن روزم ، سپری کرده و توی تخت خواب به سقف اتاقم خیره شوم و یک قاضی سخت گیر درباره ی آنچه کرده ام ، باشم ..

این روزها به جای این شغل خیالی ، به دلیل عدمش فکر می کنم ..

به یک خانه ی جدید که کلی سرش غر می زدم .

و به شب اولی را که در این خانه سپری کردم .. که حتی چشم هایم را هم باز نمی کردم  و توی دلم بهش بد و بیراه می گفتم که ما را از خاطراتمان دور کرده است ..

و به زور پلک هایم را به هم فشار میدادم که مبادا چهره ی اتاق جدیدم در شب را جایگزین اتاق خاطره انگیز گذشته ام کنم .

 

حالا دیگر برایم اهمیتی ندارد که خاطرات کجا رفته اند ..

و در خانه ی خالی گذشته مان از ترس فراموش شدن از خویش می هراسند یا خیر ..

همین که مرا با رویاهای روشن پیش رویم تنها بگذارند ، برایم کافیست ..

 

هرچند فکر کنند که تو شاید برای اینکه دوست نداری بیشتر از بیست سال عمر کنی ، یک انسان ناامید و خسته از زندگی هستی ..

 

آخر آنها که هیچ چیز درباره ی اعجاز عدد بیست نمی دانند .