سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

دانه های انــــــار

    نظر

دانه های انار از دستش به زمین می افتد .

آرام می گویم : لطفا مواظب باش که له شان نکنی ..

با خنده می گوید : اگر بدانی چه لذتی دارد ..

و کف کفشش را به آهستگی می گذارد روی الماس های گران قیمت درخشانی که روی زمین افتاده اند ..

 

و او هرگز نمی داند که چه رنج عجیبی با آدم همراه خواهد شد اگر فرصت به کمال رسیدن آن دانه های کوچک را ازشان بگیری ..

 

 

 

در تاریکی اتاق نشسته ام و دستم را به سمت روزنه ی نوری که صورتم را روشن کرده است ، می برم .

بار دیگر از او می خواهم : می شود یکبار دیگر به من بگویی که چه می بینی ؟!

می گوید : همان درخت بی ثمری که دیروز از دلتنگی اش برایت می گفتم ...

حالا یک لبخند زیبا میان شاخه های خالی ش می بینم ..

به روزنه نور نگاهی می اندازم و با هیجانی سرشار می گویم : پس این نور امید امتداد لبخند آن درخت بی ثمر است ! ..

می گوید : امید به پروراندن یک انار سرخ ..

 

لبخند ، آهسته خود را از لبانم دور می کند ..

من هیچ گاه به دور شدن او علاقه ای نداشته ام و پنجره که از اسرار من خوب آگاه است ، این را می فهمد .

 

سکوت می کند ..

 

او هم جُرم مرا خوب میداند .. اینکه حالا به اجبار در این اتاق تاریک نشسته ام ..

و هر روز ساعات طولانی را با او سخن می گویم .

تا برایم بگوید که چه ها از دنیایی که ازش دور هستم ، می بیند ..

 

" تو خودت خوب میدانی ..

جُرم من تباه کردن دنیای امید درختان است ..

جُرم من نابود کردن یک دانه انار است .

تو خودت خوب میدانی .. "