ننه سرما
ننه سرما !
دیر رسیدم . نه ؟!
نکند کوله بارت را بسته ای و رفته ای ؟ همان بقچه ی کوچکی که پر بود از آجیل ِ شب یلدا ... پر بود از شیرینی های کوچکی که وقتی زیر کرسی می نشستیم ، می خوردیم و از سهم خودمان کوتاه نمی آمدیم و زیر زیرکی بهت نگاه می کردیم و منتظر می ماندیم تا بگویی : مال من رو هم شماها بخورید . و ما از کت و کول هم بالا می رفتیم تا آن شیرینی هم نصیب ما شود ...
بقچه ات پر از قصه های شیرین و دل انگیز بود .. بقچه ای که به دنبال خود دلباختگان ِ علی بابا را می آورد و رویای شهرزاد شدن را در سر ِ کودکان ِ خوش خیالی چون من می پروراند ..
بقچه ات پر بود از محبت ... محبتی که این زمستان سرمای ِ وجود ِ مرا در آغوش ِ خود گرم نمی کند ...
ننه سرما !
اگر رفته ای فقط به من بگو که چگونه غصه های این زمستانم را بدون ِ قصه های تو دوام بیاورم ؟!
چگونه بدون ِ شنیدن وعده ی برفی آرام در انتظار ِ آن روز بنشینم ؟!
یک شب دیر آمدم اما تو که هزار و یک شب ِ یلدا چو شهرزاد نخوابیده ای ، یک شب را هم در انتظار من بنشین تا دوباره رد ِ پایی از خاطرات ِ کودکی ام رو برف های این زمستان ِ سرد ِ زندگی بماند ..
پ.ن : از تو آموخته ام وعده دادن را ..
و در اولین شب زمستانی ، که یلدایش نه حافط خوانده ام نه بوی هنداونه در خانه پیچید و نه دانه های انار از دستم روی رومیزی افتاد و آن را خونین کرد ، تنها می گویم :
اندکی صبر ...
سحر نزدیک است .
و به خود وعده ی هر لحظه از هزار و یک شب ِ پس از موعود را می دهم ..