قدم زدن با یک درونگرای منطقی سخت است .
ازم پرسید : مگه ما با هم دوستیم ؟
به روان نویس مورد علاقه توی دستش نگاه کردم و گفتم : مگه نیستیم ؟
در حیاط قدم می زنیم ..
میشمارم :
یک ..
دو ..
سه ..
چهار ..
..
و حتی از پنج دور هم میگذرد .
با خودم میگویم : چقدر قدم زدن با یک آدم درونگرای منطقی سخت است ..
شروع می کنیم و با هم شعر نو می خوانیم ..
می گوید : من شعر نو دوست دارم .
می گویم : من شعر دوست دارم . حتی اگر شعر نیمایی باشد.
و برایش "کوچه" را می خوانم .
و می خندیم ..
به بغل دستی اش که می گوید هرگز از شعر مفهومی برداشت نکرده است .
می گوید : بیا با هم انتقاد بنویسیم ..
خودکار بنفش را بر می دارم و یک تک بیتی روی کاغذ می نویسم .
خودکار سیاه را بر می دارد و شروع می کند به نوشتن انتقاد از یک دبیر ریاضی .
بهش می گویم که از فلسفه متنفرم . چون تمام مفاهیم را زیر سوال می برد ..
می گوید که از تاریخ متنفر است . چون به درد نخور و کسل کننده است ..
و آنقدر می گردیم تا بتوانیم موضوعی را که حول مباحث جامعه شناسی است را بیابیم ..
می گوید که می خواهد به من یک چیزی نشان دهد که باید قول بدهم به کسی نگویم
من بهش قول میدهم.
دفتر فیزیکش را باز می کند و شعر نویی را که شب امتحان فیزیک گفته است را برایم می خواند .
و او رفت .
این جمله را فردا توی دفترچه خاطراتم خواهم نوشت ...
...