پاییز !
پاییز !
جا زدی ؟!
نکند تقویم ِ روزشمار ِ برگهایت را گم کرده ای که اجازه می دهی زمستان اینگونه بر هوای ِ تو ، لباس ِ سفید ِ رفتن تن کند ؟!
نکند فراموش کرده ای در یک گوشه کوچک ِ این دنیای بزرگ ، یک دخترک ِ هفده ساله ی مهربان ِ شاد ِ شکستنی منتظر ِ بودن ِ همواره تو بود ؟!
نکند فراموش کرده ای تمام افکار خود را لابه لای برگ های ِ بودن ِ تو پنهان می کرد ؟!
با رفتن ِ تو او با آن هجوم ِ افکار ِ ناشناخته چطور کنار خواهد آمد ؟!
چطور بعد ِ رفتنت هر روز هم صحبتی برای حرف های قلب ِ عاشق خود پیدا خواهد کرد ؟!
چه کسی جز او می تواند بغض های فروخورده خود را در آغوش تو مبدل به بارانی سخت برای رویاندن ِ درختان ِ از نفس افتاده ی فصل ِ تو کند ؟!
پنجره را باز می کنم ..
باد سردی می وزد ..
می لرزم .
دیگر هیچ نمی پرسم .
دیگر آن دخترک هفده ساله ی مهربان ِ شاد ِ شکستنی سکوت می کند .
دخترک هفده ساله ی مهربان ِ شاد ِ شکستنی با رفتن ِ تو تمام امیدهای خویش را خواهد باخت اما او می فهمد .
سکوت می کند چون می فهمد که زیستن گاهی یک جبر ِ ناخواسته برای تمام دلخستگان است ...
پاییز عزیز !
تو می روی و او نیز خواهد رفت ..
در رویای خود فرو خواهد رفت و تا زمان ِ بازگشتن ِدوباره ی تو ِ هرگز باز نخواهد گشت !
وقتی که می رم تو خودم شاید
پاییز سال ِ بعد برگردم ...