ژرفای خیال

گاهی هم ...

    نظر

گاهی از آن روزهاست که باید برایت نوشته ای سرشار از واژه های رنگارنگ ِ محبت آمیز بنویسم ..

نوشته ای که از هر سطر ِ آن صدای هزار دستان ِ وجود ِمن به گوش تو می رسد ...

نوشته ای که صدای ِ هزاران فریاد را در آوازهای گوش نواز فریبنده ی خود نهفته است . 

آن روزها دلم میخواهد قبل از آنکه نوشته ام را بخوانی ، خودم بارها و بارها آن را خوانده باشم ...

آن را بخوانم و فکر کنم که تو نیز چند ساعت ِ بعد ، چند روز ِ بعد یا حتی چند سال و چندین قرن ِ بعد آن را خواهی خواند ...

 

اما این روزها با خود فکر می کنم که دنیا دارد خیلی به من کم لطفی می کند ...

این روزها دلم نمی خواهد فریادهایم جایگزین آوازهای بی خیالی و داستان های ساخته و پرداخته خودمان باشد که آنها را گفته ایم تا حداقل در رویاهایمان ، خوشبخت بمانیم ..

دوست ندارم تمام زندگی مان را در رویاهایی دست نیافتنی زندگی کنیم ..

دوست دارم بیایی تا با یکدیگر آنچه را که واقعیت از ما می خواهد بدانیم را بفهمیم ..

دوست دارم بیایی تا از زیستن ، چیزی فراتر از تعاریف کتاب و دفترها بفهمیم ...

دوست دارم یک روز ، در حوالی همان روزها که خواهی آمد در نزدیکی کوچه باغ های عشق ، زندگی را نفس بکشیم ...

امیدهای یک گل ِ سرخ ِ نوشکفته را با گوش جان استماع کنیم و با پروانه ها همبازی شویم ...

بنشین ..

بنشین تا برایت بنویسم ...

بنویسم که آیا هنوز بعد ِ این همه وقت ، نوشتنهای دنیاهایمان یکی شده است ؟!

یا هنوز هم مثل ِ آن روزها دوست داری فقط از نوشتن ، گم شدن لا به لای بی هدفی ِ فرمول هایی را بفهمی که هر لحظه تو را از زندگی کردن در زندگی دریغ می کند ؟!

آیا تو همان آدمی ؟!

همان که یک روز عاشقانه به سخن ِ عاشقان ِ جهان گوش فرا می دهد و یک روز مدادهای ِ بی مهری را در دست می گیرد و تمام صفحه های دفتر ِ زندگی اش را با آن مداد سیاه ِ سیاه می کند ؟!

تو همان آدمی ؟!

 

هنوز هم دوست دارم برایت بنویسم ..

هنوز صدای عشق را قلب ِ تو ، حتی اگر به ظاهر زندگی را فراموش کرده باشی ، می شنوم ..