مستت می کند ..
لگدکوبشان می کنم ...
از آن زمان که جای حرف هایت ، صدایت را به خاطر می آوردم ..
از آن زمان که لحن صدایت ، مرا قرن ها از زمان حاضر فراتر می برد ..
از آن زمان که دیگر سال های زیستنم را به خاطر نمی آوردم و تمام تاریخ را با زورق شکسته ی احساسم ، در زیر و بم صدای تو ، غرق بودم ..
... و از آن زمان بود که دیگر زمان ار نمی شناختم ...
صدایت ، نوستالژی ِ گوش نواز ِ آشنایِ عجیبی است که زمان ، توانِ یادآوری آن را ندارد ...
نوستالژی روزهایی که هرگز در تاریخ ِ زندگی ام نبوده و در غیر ِ زمان بوده است ..
نوستالژی روزهایی که دختری هر صبح در دامنش خوشه های انگور را به خانه می برد و مدام با هر ثانیه به یادآوردن ِ صدای تو ، انگور ها را از خوشه جدا می کرد ...
دختری که شاید من بودم ، زیستنش با خوشه های انگور به حقیقت می پیوست ...
با به یاد آوردن صدای تو ..
با جدا کردن انگورها از خوشه ، رویایی باورنکردنی به او بخشیده می شد ...
در نیمه شب های تاریک زندگی اش ، از آن زمان که لالایی ماه او را به یاد صدای تو می انداخت ، انگورها را زیر بید مجنون می ریخت و لگدکوبشان می کرد ...
صدای تو ، موزیک متن این صحنه آرایی دردناک بود .
دلهره خواب را از ستارگان می ربود و دختری که شاید من بودم ، از نوستالژی گوش نوازِ آشنای ِ عجیب ، پا از زمان فراتر می گذاشت و پله پله تا آسمان خیالش می پیمود ..
در آغوش ماه می گریست و دلخوش به لگدکوب کردن انگور هایش بود ...
که ماه زیرِ لب برایش زمزمه می کرد :
لگدکوبشان کن ..
مستت می کند صدایش ...
...