با همه فرق کنم ..
دوست دارم برای تو ،
با همه فرق کنم ...
از میان صفحات دفترچه احساساتِ زندگی ام ، همیشه جای چند ورق خالی است ..
جای چند ورق که خالی بودنشان ، میانِ آن انبوهِ دیگرِ احساسات حس نمی شود .
آن شب های چند روز مانده به امتحان ریاضی ...
حالم دگرگون می شود که هر از چند گاهی مرا وادار می کنند تا جدا از آن نگاه های دوستانه و دوست داشتن های بسیار ، با خودکار سیاهم بالای سر شما بنشینم و با اضطراب چشم هایم را ببندم و به دعای قبل امتحان که صدایش در سالن امتحانات می پیچد ، گوش فرا دهم ..
بعد سعی کنم تا شما را آن دوستان ِ صمیمی در طول ِ سالَم نپندارم و به هوای خنکی که از کولر مستقیما به من می خورد فکر کنم ..
بعد یاد ِ تابستان و دوری های عذاب گونه ام از شما بیفتم ...
یاد ِ بودن بر سر دوراهی های ماندن یا نماندن ..
خودکارم را از روی میزم بردارم و آماده شوم تا ورقه ی امتحانی را روبرویم بگذارند و من با حیرت به شما بنگرم ..
فکر می کنم برای شما آنقدر با بقیه فرق دارم که وقتی به عنوان یک نادوست و وسیله ای برای آزمودن به شما فکر می کنم ، نمی توانم آن چیز را که مناسب است ، روی برگه حاشیه سبز مقابلم بنویسم ..
در صد و سی دقیقه ی خیلی مهم که مدام یک مراقب در کنارمان قدم می زند و گاهی می ایستد و به نقطه ی نا معلومی خیره می شود و گاهی هم با مراقب ِ آن طرف صحبت می کند ..
می بینی ؟!
آنقدر مرا از دوست داشتنت دور می کنند که وادار می شوم تا تمام علاقه ام ، تمام جهانم را ، روی یک برگه ، خلاصه کنم ...
هرگز
نمی توانند بخواهند
که
بتوانم
تمام زندگی ام ، را در یک برگه ی حاشیه سبز مهر و موم شده ، خلاصه کنم ..
و
شما
فکر کنید که چرا صفحه ی مربوط به بعضی روزها را از صفحه ی احساسات ِ زندگی ام کَنده ام و هر چه فکر می کنم ، چیزی از آن روزهایی که اصلا نمی دانم حالم چگونه بود به یاد نمی آورم ..