سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

ملاقات با زمان ..

    نظر

زمان ، خسته و نفس زنان کوله بار سنگین خود را کنار درخت زندگی ام می اندازد ..

زیر سایه شاخ و برگ هایم می نشیند تا نفسی تازه کند ...

از صدای شمرده ی نفس هایش پیداست که از آن دورها آمده ست ..

می گویم : راه زیادی را پیموده ای ؟!

می گوید : سفر طولانی داشته ام .. خیلی خسته ام .

می گویم : اهل کجایی ؟!

می گوید : اهل ناکجا آباد آن سر ِ سرابِ آسمان .

به کوه های برّنده ی نگاه های تابناک خورشید می نگرم ..

از تیزی نگاهش ، چشمانم را محکم روی یکدیگر می فشارم .

می گویم : صبح قشنگی است ..

زیرِ لب زمزمه می کند : صبح ...

می گویم : صبح ...

آن هنگام که دست زمان پرده تاریک شب را می رباید ..

غریبه نگاهم می کند ...

آشنایی نگاه او مرا در دریایی از فروغ تابش نور در چشمانش ، غرق می کند ..

می گویم : غریبه ! آشنایی ...

خم می شود تا کوله بار خود را بردارد ..

گویی کمر به رفتن ، می بندد .

می گویم : به ناکجا آباد آن سر ِ سرابِ آسمان می روی ؟!

گمان نمی کنم آن چشم هایی که وسعت دریا را در خود جای داده ، تنهایی ام را نبیند ..

می گوید : اگر تو بدانی که آنجا ، در افق نگاهت ، چه پرده هایی را برای امیدهای تو از ناامیدی هایت می گشایم ، نرفتن را از من نمی خواهی ...

تنهایی ات را می بینم ...

تنهایی ات را می بینم چون میوه های رسیده ی غم را که روی شاخه هایت سر به فلک کشیده اند را ، می بینم ...

می گویم : اینان را روز و شب با اشک هایم ، آبیاری کرده ام ..

باران دیشب را که یادت هست ؟!

می گوید : در آن سر ِ سراب آسمان ، نوازش سر انگشتان ِ من بر ساز ، تو را به گریه انداخت ..

می گویم : دست های تو ...

 

با دست هایش ، میوه ی رسیده ی اندوه های اندوهناک مرا از شاخه می چیند و در کوله بارش می اندازد ..

 

و بی آنکه چیز دیگری بگوید ، می رود ...

می رود تا آن سوی ناکجا آباد سراب ِ آسمان ..  

 

و من نیز در پی رفتن او می روم ..

همچنان که در خاک ، مانده ام ...