ما را چه به تاریخ ؟!
خودم را هر لحظه آن ماکت چوبی برج ایفل اتاقم که با خانه تکانی ها به برجی کج و نااستوار تبدیل شده ، می پندارم ..
ریختن .. فروریزش .
چند بار توی ذهنم محکم می کوبم : برج ایفل ، پاریس ، فرانسه ...
صندلی های توی یک کافه خلوت که روی میز روبرویشان یک فنجان قهوه ی داغ گذاشته اند و منتظر آن آدم های فرانسوی هستند که در اسم و فامیلشان ، واج آرایی " ژ " بوضوح نمایان است .
بعد همان طور که دارم فروریزش را در بند بند وجودم حس می کنم ، می گویم :
مصدّق که البته ...
و توی تلویزیون تنها نام او را می شنوم ... نه موضوع سخنان خبرنگار که مدام نامش را تکرار می کند ..
سعی کنم تا نام آن فرد مهم دیگر را که همراه مصدّق بود را به یاد آورم ...
اسمش چه بود ؟!
و فکر می کنم آن فرد مهم که اسمش را به یاد نمی آورم ، برای من فقط یه نام است ...
اما فقط برای من .
نه برای بزرگترین سیاست مداران ایران که هرلحظه نفت برای آنان اضطرابی برای جنگیدن تا پیروزی بوجود می آورد .
و ما در کتابهای تاریخ مان بارها نام آنان را تکرار می کنیم تا اسم و فامیلشان خوب توی ذهنمان نقش ببندد و اینقدر امتحان می دهیم و نام انها را روی برگه امتحان تاریخمان می نویسیم تا یادمان باند که آنها که بوده اند و چه کرده اند ...
چه افتخاراتی برای یک جامعه آفریده اند و ...
و ما اینجا می نشینیم و توی گوشمان می خوانند که آینده سازانیم ..
تاریخ را آنها می سازند .
ما آنها را از بر می کنیم .
اما
ما فقط داریم از بر می کنیم .
چرا تا به حال کسی به ما نگفته است که هر کس بخشی از تاریخ است .؟!
تاریخِ جهانِ ریختن ها ..
جهانِ فروریزش ها .
گاهی تاریخ باید بیاید و از ما بخواهد تا داستان زندگی خود را یکنواخت تر و بی انگیزه تر بنویسیم تا مانند آن مصدّق هایی نباشیم که یک جهان ِ سیاست مداران را تحت تاثیر قرار می دهند ...
گاهی تاریخ باید ، باید ، تاریخ زندگی ما را بپذیرد .
هرطور که باشد .
حتی اگر یک جهان را ، حتی اگر جهانِ کوچک ِ رویاهایت باشد ، تحت تاثیر قرار نگیرد .
و با بودن ِ تو حتی یک زنجره آواز خوان ، آوازهای بلند و طولانی خود را برای تو نخواند.