حرفهای ساکت .
سرم را به دستم تکیه میدهم و به نقطه ی نامشخص روبرویم خیره می شوم ...
و او مدام تکرار می کند :
چی شدی یک دفعه ای ؟!
و او هنوز آنقدر مرا نشناخته است که مرا وادار می کند تا بگویم :
خاطره یعنی ..
یک سکوت غیر متنظره
میان خنده های بلند !
دنیای ما باید اینگونه باشد ..
عطر خاطره ها باید در قدم به قدم تمام رویاهایمان ، قابل درک بماند ...
و تو تنها باید در اعماق جانت ، فریاد بکشی و بازتاب فریادت ، صدای خنده هایت باشد ...
صدای خنده هایی که حتی وقتی در میان رنگ های درون تابلوی نقاشی ات نگاهت را به گردش می سپاری ، آنها را بشنوی ..
چهره ی پشت این تابلوی نقاشی که از خودم ساختم ، چهره ی ساکتی نیست ..
او
هزار ها حرف دارد ..
حرف هایی که غمگین نیستند ..
نه از آن هایی که بغض هزاران ساله ی یک انسان سنگدل را می شکنند ...
حرف هایی که جدید نیستند ..
نه از آنهایی که هر انسان مرتجع را به حیرت وا می دارد ...
حرف های ساکتی که فقط صدایشان در تابلویی از وجود من شنیده می شود ..
حرف هایی که در سکوت رنگ به رنگ نقاشی ، مخفی مانده اند ...
تابلوی نقاشی ، هرگز خودش ، فریاد نمی کشد ..
چه کسی تا به حال صدای نعره هایش را شنیده است مگر او که سال های سال در آتلیه ی نقاش مانده است تا حرف های ناگفته اش را در دل تابلوهایش بیابد ..
هر روز به یک نقطه ی نامعلوم از تابلو خیره شود تا بتواند راز آن لحظه که قلم نقاشی از آن عبور کرده است را بیابد ...
من یک نقّاش هستم ...
من می دانم که چه فکرها ، پشت تابلوهای یک نقاش نهفته است ..
چه احساس های ناگفته ، چه فریادهای سکوتی که فقط و فقط یک قلم آن را می فهمد و یک بوم سفید ...