مسئله های دنیا
مسئله های دنیا را روبرویم می گذارم .. مدادم را بر میدام و شروع می کنم به حل کردن ...
مجهول های اولین سوال معادله ی دشوارش من و تو هستیم که هیچ گاه حل نمی شویم ... و هرگز کسی جوابی برای ما نخواهد دانست ..
دنیا بالای سرم می آید و نگاهی به برگه ام می اندازد ... سرم را بالا می گیرم و با اضطراب چشم هایم را در چشم هایش می دوزم ..
با حالتی سرشار از تاسف ، می گوید : اما تو انتخاب من بودی !...
حق با اوست ..
من انتخاب او بوده ام ... آن روز را صحیح به خاطر می آورم که با چهره ی متفکر خویش ، در میان انسان ها قدم میگذاشت و از بین تمام آنها ، من و تو را برای بازی خویش انتخاب کرد ..
ما را برداشت و برد در اتاقِ زندگی و روی میز کنار یکدیگر نشاند .
شانه ای را برداشت و مثلِ کارتون های دورانِ کودکی ، موهایم را شانه کرد ..
زیر لب آواز می خواند و موهایم را می بافت .. فارغ از اینکه همان بافت ها روی موهایم زندگی من و او را به هم می بافد ...
هستی مرا با هستی خویش پیوند می دهد ...
و تو هرگز حل نشدی ... به همان اندازه که او حل شد ...
تو از دور نگاه می کردی و شاید این گمان را در سر میپروراندی که فراموشَت کرده ام ...
او ، بین ما که در اتاق زندگی بودیم ، به اندازه ی قرن ها فاصله انداخت ...
ما از یکدیگر دور می شدیم ، چون او می خواست ...
او می خواست که تو را بردارد و برای همیشه از آن اتاق دور کند ...
او تو را انتخاب نکرد ...
او می گفت می داند که قطعا انتخابش درباره ی تو از نخست اشتباه بوده است ..
او با چنان صراحتی این سخن را بر زبان آورد که من و تو اینبار هم به جواب یکدیگر نرسیدیم ...
من و تو باز هم حل نشدیم ...
من شدم آن ایکس و تو آن ایگرگ های توی معادله های دو مجهولی هایش ..
او تو را برد ..
و ما با چشم هایمان از یکدیگر خداحافظی کردیم و من با نگاهم ، راه صدساله ی رفتن تو را ، پیمودم ...
پیش از تو ..
هیچ چیز مثل قصه ها نبود ..
گریه نه امان مرا بریده بود ، نه توان تو را ..
غصه ی جدا شدن ما ، از بغض های چند لحظه ای ، فاصله ها داشت ..
ما گریه نمی کردیم ... و به جای بعض های توی گلویمان ، قلب های نازکمان می شکست ...
هیچ چیز مثل قصه ها نبود ..
چون همه چیز ، عین حقیقت بود .
حقیقت غیر قابل باوری که در قصه ها نمی گنجد ..
او ، تو را از اتاق ِ زندگی برد و من هنوز آنجا بودم ...
من انتخاب دشوار او بودم و هرگز جای شکی برایش نمانده بود ...
من در اتاق ِ زندگی بودم اما نبودن ِ من بیش از بودنم ، ارزشمند تر بود ..
من در اتاق ِ زندگی بودم و قلبم ، در کنار تو بود ...
همپای رفتن ِ تو بود ..
و خسته تر از تو ...
من در اتاقِ زندگی بودم اما زندگی نمی کردم ...
دنیا مرا برای بازی های خود انتخاب کرده بود اما من در این بازی ، بازنده بودن را دوست داشتم ..
او مرا وارد بازی کرده بود که حتی خودم آن را نمی خواستم ...
او یک عروسک مثل من میخواست تا هر روز بنشیند و موهایم را در نبودن تو شانه کند ..
و آنها را ببافد ..