فاتح
فاتح شدم ...
خود را به ثبت رساندم ..
: از فروغ فرخزاد
بر فراز قله زندگی ایستاده بودم و پرچم نامم را بر فرازش به اهتزاز در آوردم ...
لیکن اینبار دیگر این کار ، کار ِمن نیست ..
نمی توانم همراه شما در میان برف های بی انتها ، در سکوت مطلقش ، قدم بگذارم ..
من شناسنامه ام را گم کرده ام ..
من اگر بیایم ، پس از فتح آن قله ، چه به زبان آورم ؟!
همین طور آن بالا بایستم و و به برف های دست نخورده ی زیر پایم نگاه کنم ؟!
نه ...
اینطور نیست ..
فاتح باید بتواند از جانش مایه گذارد ...
بعد با دشواری به قله برسد و فریاد بکشد که خود را به ثبت رسانده است ..
فاتح نباید وابسته باشد ..
نباید تو را دوست داشته باشد ..
فاتح حق ندارد برفراز قله نام تو را در انعکاس صدایش بشنود ..
انعکاس نام تمام جهانش را ..
فاتح باید از همه چیز بگذرد ...
با گرمای جانش ، از کوه بالا رود ..
پشت سرش را نگاه نکند ..
فاتح باید قدمی را که چند ثانیه قبل روی برف های سفید گذاشته بود ، فراموش کند ..
فاتح شدن کار من نیست ..
مگر می شود با برف سر جنگ داشت ؟!
و او را به پنهان کردن رد ّپا متهم کرد ؟!
برف اتهام را نمی پذیرد ...
برف تنها به امید فاتح کمک می کند ..
به او کمک می کند تا مبادا برگردد و به خاطر خاطرات فراموش شده اش ، زندگی خود را به تباهی بکشاند ...
فاتح فقط باید برسد
و نام ِ خود را فریاد بکشد ..