عنوان ندارد .
می گویم که نمی توانم ..
می گوید :
می ترسی ؟!
شاید ..
شاید می ترسم ..
حتی از گفتنش به خودم می ترسم .
جای هزارها درک دارد که سرم را بگذارم روی بالشتم و خیره شوم به سقف اتاق و به رازی که میان من و سقف پنهان است ، بیندیشم ..
پ.ن :
من بسی محکم و جدی روبروی تصویر درون آینه می ایستم و می گویم :
" می ترسم . "
بی هیچ ناله و فغانی تکلیف خودم را نمی دانم ..
و نیاز را در آن می بینم که روزی پشت میز تحریرم بنشینم و تمام زندگی ام را از عدم پر کنم و بعد بروم و به راز پنهانمان فکر کنم ..