سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

خالق .

    نظر

از مدت ها پیش بود که هدف ، مرا یاد جاده ای بی انتها می انداخت که تو با کوله باری سرشار از اشتیاق ، یک نگاه گذرایی به ساعتت می اندازی و چمدانت را برمیداری و می روی ..

می روی و هی چمدانت را از این دست به آن دست می کنی و می روی .

 

انعکاس آفتاب سوزان روی آسفالت کف جاده ، گرمای بی نهایت خود را به تو منتقل می کند ..

دیگر طاقت نمی آوری و چمدانت را باز می کنی تا که بطری آب را از آن بیرون آوری .

 

کتاب رویاهایت را که پیش از سفر در چمدان گذاشته بودی و تشنگی سبب شده بود تا آن را پاک فراموش کنی ، می یابی ..

گوشه ی جاده می نشینی و اندکی وقت صرف خواندنش می کنی .

همین طور می خوانی تا که می رسی به فصل آخر ..

توی دلت می گویی :

هرگز فصل آخر را نخوان ..

فقط و فقط آن را تجربه کن ..

 

 

و دوباره راه می افتی ..

 

و می روی

و می روی

و می روی

...

..

.

 

 

 

 

 

اما آخر داستان ها با هم ، خیلی تفاوت دارد ..

بعضی هایش فرح بخش است ..

بعضی دیگر غم انگیز است ..

 

 

و بعضی غیر قابل پیش بینی است .

اینقدر غیر قابل پیش بینی که یک آن نفست را حبس می کنی و نمی دانی بگویی که خوشحال هستی یا ناراحت ...

بعضی آنقدر غیر قابل پیش بینی هستند که با ابهام و شک ، گمان می کنی که شاید اینجا آخر داستان نیست ..

شاید نقطه ی اوج داستان است ..

بعد با اضطراب کتاب را می گیری دستت و هی ورق می زنی ..

اما بعد از صفحه ی آخر ، به جز یک کاغذ سفید ، چیز دیگری نمی یابی ..

 

و فکر می کنی شاید کاغذ سفید خالی آخر کتاب ها برای اینست که خواننده اطمینان یابد که داستانش حقیقتا به پایانش رسیده است ..

 

 

 

 

تو می روی ..

سرت را بالا می گیری و می بینی که انگار آسمان آسمان نیست ..

 

 

 

تا بال نداشتم

قفس

تنگ نبود ..

 

: از بیدل

 

 

 

پ.ن :

و تفاوت دست نوشته ی امروز من با آن دیگری ها ، اینست که من خالق این داستان با پایان عجیبش هستم .. کما اینکه خود خالق می بایست در عجب بماند از عجیب بودن این داستان ..

و هنوز قفس برایش آنقدر تنگ نشده باشد که هدف ، او را یاد جاده ی بی انتهایی بیندازد که ...