فرمول های زیستن ..
من گریه نمی کنم ..
فقط امروز آن گل رز زیبای پرپر شده در باغچه ی حیاط مدرسه ، شنبم های خود را دورن دیدگان من چکانده است ..
همان گلی که یک روز صبح در حال قدم زدن توی حیاط ، شبنم روی گلبرگ های سرخش را لمس کردم .. و هرگز گمان نمی کردم روزی آن شبنم های زیبا متعلق به چشمان من خواهد شد ..
من گریه نمی کنم ..
این صدای هق هق گریه های من نیست که در کتابخانه پیچیده است .. صدای کتاب هایی است که از سکوت درد می کشند .. صدای سکوت را باید شنید .
صدای سکوت یک برگه ی امتحانی که نمی داند .. که نمی داند من روبروی سوال هایش را خالی می گذارم .. من هرگز آن کاغذ سفید را با نوشتن ندانسته هایم پر نمی کنم ..
و آن برگه را بی آنکه پاسخ نصف سوال هایش را داده باشم ، به عنوان اولین نفر ، تحویل می دهم ..
صدای درد او را می شنوم .. از عمق جانم می شنوم ...
ولی چه باید گفت ؟!
باید گفت که من نیز درد دارم ..
درد های من نهفتنی ..
درد های من نگفتنی است ..
: از قیصر امین پور
آن گل که شبنم هایش را به چشمان من بخشید هم درد داشت .. شبنم تمام هستی او بود .. تمام زیبایی های او را در یک صبح پاییزی در خود خلاصه کرده بود ..
من گریه نمی کنم ..
اینجا هیچ کس گریه نمی کند ..
همه می نویسند . همه حتی قدم هایشان را هم می نویسند ..
اینجا همه از گل به خاطر بخشندگی خود قدردانی می کنند ..
سکوت کتاب خانه را می شکنند و سکوت کتابها را می شنوند ..
اینجا هیچ کس فراموش نمی کند که برای طی کردن فاصله ها باید زمان را خوب فهمید ..
باید فهمید سرعت را در بازه ی زمانی زیستن می توان به عددی نسبت داد که همیشه از هیچ بیشتر است .. بیشتر از بی حرکت یک جا ایستادن ..
آنوقت است که با شتاب به سمت آن جایی می روی که بهش تعلق داری ..
پ.ن :
به تصویرم درون آینه خیره می شوم ..
می پرسم :
تو خودت را باخته ای ؟
می پرسد :
تو خودت را باخته ای ؟
می گویم : من که نه ..
می گوید : من که نه ..
می گویم :
تو داری دروغ می گویی ؟
یا اینهایی که به من می گویند که تو خودت را باخته ای دارند یاوه می بافند ؟!
و این سوال را او نیز از من می پرسد ..
می گویم :
تصویر عزیز من !
خودت که خوب میدانی ..
من به دنیا آمده ام تا همیشه در بازی دنیا برنده باشم ..
بازنده بوده کار من نیست ..
همین طور نگاهم می کند .
اینبار دیگر تصویرِ در آینه ، من نیستم .. تا دوباره حرف مرا تکرار کند .
اینبار همین طور نگاه می کند ..