قاصدک ..
صدای برخورد قطرهای باران به شیشه بیش از هر چیز مرا یاد کسی می اندازد که با چشمانی منتظر پشت پنجره به تماشا نشسته است و به ناگاه با هر ضربه ای که به در وارد می شود ، از جا می پرد و نگران می شود .. نگرانی که بیشتر حاکی از لذت است تا اضطراب های بی مورد ..
شیشه را که پایین می کشم ، قاصدک کوچکی خودش را به چادر سیاهم می چسباند ..
با دلهره از خیس شدن زیر قطره های باران به من پناه آورده است .
آرام می گیرمش توی دستم و نوارشش می کنم .
توی گوشش می خوانم :
قاصدک ، هان ! چه خبر آوردی ؟
از کجـا ، وز کــــه خبر آوردی ؟!
: از مهدی اخوان ثالث
اما پاسخی نمی شنوم ..
هنوز هم دلهره دارد و آرام نشده ست .
می گویم :
آرام باش ای قاصد کوچک ..!
ای رویای سرشار از امید .
امید به رسیدن ..
امید به رساندن ..
من تو را خوب می فهمم ..
به اندازه ی تمام پیغام بری هایی که کرده ای ، تو را می فهمم ..
به اندازه ی خوشحالی یک کودک تو را می فهمم ..
کودکی که معلمش یک قاصدک را می گذارد کف دستش و می گوید : آرزو کن حنانه .
و کودک آرزو می کند : خدایا ! همیشه دوستم داشته باش ..
و به آسمان صاف و آرامی که قرار است خدا را در افکار کودکانه اش آنجا بیابد ، لبخند می زند ..
چون میداند که خدا حرف او را خواهد فهمید ..
قاصدک !
من می فهمم که هیچ کس تو را نمی فهمد ..
من خوب می فهمم ..
پ.ن :
کلمات مثل پرنده ای در قفس ، درون وجود من گرفتار سکوت هستند .
...