سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

قاصدک ..

    نظر

 

صدای برخورد قطرهای باران به شیشه بیش از هر چیز مرا یاد کسی می اندازد که با چشمانی منتظر پشت پنجره به تماشا نشسته است و به ناگاه با هر ضربه ای که به در وارد می شود ، از جا می پرد و نگران می شود .. نگرانی که بیشتر حاکی از لذت است تا اضطراب های بی مورد ..

 

شیشه را که پایین می کشم ، قاصدک کوچکی خودش را به چادر سیاهم می چسباند ..

با دلهره از خیس شدن زیر قطره های باران به من پناه آورده است .

آرام می گیرمش توی دستم و نوارشش می کنم .

توی گوشش می خوانم :

 

 

قاصدک ، هان ! چه خبر آوردی ؟

از کجـا ، وز کــــه خبر آوردی ؟!

 

: از مهدی اخوان ثالث

 

 

اما پاسخی نمی شنوم ..

هنوز هم دلهره دارد و آرام نشده ست .

 

 

می گویم :

آرام باش ای قاصد کوچک ..!

ای رویای سرشار از امید .

امید به رسیدن ..

امید به رساندن ..

 

من تو را خوب می فهمم ..

به اندازه ی تمام پیغام بری هایی که کرده ای ، تو را می فهمم ..

به اندازه ی خوشحالی یک کودک تو را می فهمم ..

کودکی که معلمش یک قاصدک را می گذارد کف دستش و می گوید : آرزو کن حنانه .

و کودک آرزو می کند : خدایا ! همیشه دوستم داشته باش ..

و به آسمان صاف و آرامی که قرار است خدا را در افکار کودکانه اش آنجا بیابد ، لبخند می زند ..

چون میداند که خدا حرف او را خواهد فهمید ..

 

قاصدک !

من می فهمم که هیچ کس تو را نمی فهمد ..

من خوب می فهمم ..

 

 

پ.ن :

کلمات مثل پرنده ای در قفس ، درون وجود من گرفتار سکوت هستند .

...