چند کلمه حرف ساده ..
خیره می شود در چشمانم و فریاد می زند :
دوست داشتن دلیل نمی خواهد ! ..
خودم را می زنم به بی خیالی و با لبخند فکر می کنم که حتما آنقدر لیلی و مجنون را خوانده است که دیگر زندگی کردن در دنیای بی رحم برایش حقیقتی ندارد .
و برای اینکه قانعش کرده باشم می خندم و می گویم دوست داشتنِ تو که دوست داشتن نیست ! .
حتی دوست داشتن ها هم داستانی شده است .
چقدر خسته شده ام از این قصه های تکراری ..
پ.ن:
بی مقدمه امروز شما را ، که شاید چند سالی می شد که ندیدمتان ، را می بینم .
می گویم که چقدر خوشحالم از دیدارتان ..
و من حقیقتا از دیدن آدم هایی که اصلا نمی دانم چرا فراموششان کرده ام ، لذت می برم .
قدم به قدم آن راهرویی که ما در آن به هم برخوردیم برایم خاطره انگیز است .
و آن خاطرات هم مثل تمام دوست داشتن ها برایم تبدیل به قصه هایی شده است که شب ها برای کودکان می خوانند ..
اصلا هنوز هم باورم نمی شود که دیگر متعلق به اینجا نیستم . . .
پ.ن:
من امسال قرار است چه کنم ؟!
هعی ...