سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

فرشته ای که توی کیفم نیست !

    نظر

وقتی که توی سرویس در کمال بیزاری روی صندلی کنار راننده نشسته ام ، به آسمان نگاه می کنم .

و ابرهایی که غم را در آسمان نمایان می کنند ..

فرشته ای که می بینم آنقدر برایم حیرت انگیز است که ناخودآگاه دستم را به سویش می برم ..

و یحتمل که آن ابر کنار دستش هم یک کودک است که دارد با توپش بازی می کند .

 

فرشته را توی دستم جا می دهم و آن را بر میدارم  و آرام میگذارمش توی کیف مدرسه ام .

صدای گریه های کودک را از قلب آسمان می شنوم .

باران نمی گیرد چون ..

او هنوز خیلی کوچک است .

بهش می گویم :

کوچولو ! من بهت قول میدم که برش گردونم .

صدای گریه را هیچ کس نمی شنود ..

 

دستم را می کنم توی کیفم تا فرشته اش را به آسمان برگردانم .

اما فرشته دیگر توی کیف من نبود .

حالا توی قلبم کنار آدم هایی جا گرفته بود که مثل خودِ او هستند ..

فرشته مهربان تر از این حرفهاست تا بتواند فرصت های محبت کردنش را در کنار کتاب و دفترها فیزیک و شیمی سپری کند ..

و من راهی نداشتم جز اینکه حقیقت را به او بگویم ..

..

.

 

 

 

پ.ن:

 

اصلا با نبودن ِ تو ، همه چیز مثل همیشه است .