برگ می ریزد .. ستیزش با خزان بی فایده ست .
در آخرین روزهای فروردین ماه همان طور که کتاب در دست ، داخل مدرسه میشدم از بوی گل های توی حیاط احساس نو شدن می کردم .
حتی صبح هایی که دیر به مدرسه می رسیدم و توی لیست تأخیری ها برایم می نوشتند : یک دقیقه تأخیر !.
و من می گفتم : خب دیر شد دیگر .
اصلا خیلی وقت ها دیر می شود ..
ولی آن روز وقتی که داشتم توی حیاط قدم میزدم و اعراب های محلی را با خودم تمرین می کردم ، با همیشه فرق داشت ..
وقتی که یک برگ از درختِ بالای سرم روی کتاب عربی ام افتاد .
وقتی که اندوه را از اعماق هستی یک درخت احساس کردم ..
و درست همان موقع بود که یاد یک جایزه ی به یادماندنی از دبیر عربی مان افتادم ...
آن برگِ زرد رنگِ پاییزی لای کلاسورش ...
و آخرش هم آن را به عنوان اینکه توانسته ام رازِ مفعول ها را در یک جمله ی عربی کشف کنم ، به من بدهد .
و گویی که خدا بوسیله ی رگ برگهای آن برگِ زرد نوشته بود :
وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا ...
و هیچ برگی از درختی نمی افتد مگر آنکه از آن آگاه است .
: سوره انعام ، آیه 59
و دبیر ما فقط آن آیه را با خودکارش پر رنگ کرده بود
تا مبادا وقتی آن را جایزه می گیرم ، از فرط خوشحالی ،
یادم برود که پیام خدا را بخوانم ..
و آن را نادیده بگیرم .
آن روزها پاییز بود .
آن روز که من این جایزه را گرفتم
حیاط پر بود از برگ های پاییزی که همه شاخه های درختان را رها کرده بودند .
و من با خودم فکر کردم :
پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که می رود
درخت ها چه زود به گریه می افتند ..
: از حافظ موسوی
و درخت ها آن روزها اندوهگین بودند ..
اما من هیچ چیز از غم نمی فهمیدم وقتی که روی برگ های خشک شده قدم میگذاشتم و از صدای خش خشی که به گوشم میخورد لذت می بردم ..
و درخت ها آن روزها چه قدر اندوهگین بودند ..
و پاییز ، چقدر حیرت انگیز .
پ.ن :
پاییز دیگری در راه است ..
و درختان باز هم قرار است به گریه بیفتند .
حتی همان درختی که قطره اشک خود را روی کتاب عربی من ریخت تا کسی را شریک اندوه های خویش ، پیدا کند ..