سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

آغوش آرامش

    نظر

می نشینم یک گوشه ی اتاقم .. تکیه می دهم به شوفاژ خاموش پشت کمدم . پاهایم را در بغل می گیرم، آرنجم را محکم روی زانوهایم فشار می دهم تا سرم که به دستم تکیه داده است، نیفتد ..

فقط می نشینم یک گوشه و حتی به هیچ چیز فکر نمی کنم ..

میدانی چرا ؟

چون از فکر کردن به تک تک حروفی که از دهان آدم ها بیرون می آید خسته شده ام .

خسته شده ام که وقتی می نشینم یک گوشه و به هیچ چیز فکر نمی کنم ، یک دفعه بعضی افکار مزاحم بنا کنند که محکم به درِ مغزم بکوبند و داد و فریاد کنند که چرا در را برایشان باز نمی کنم تا با خیال آسوده و مثل همیشه وارد مغزم شوند و صدایشان ، آرامش روزهایم را بهم بریزد .. افکاری که می دانم اگر نباشند، آرامش، دستم را می گیرد ، مرا یک گوشه اتاقم می نشاند، یک لیوان آب دستم می دهد و آرام نوازشم می کند و دلداری ام می دهد که آرام باش! مگر چه خبر شده که این چنین هراسان به مقصدی که خودت هم نمی دانی کجاست می گریزی؟

و من یک دل سیر در آغوشش می گریم ..

می گریم از مقصدی که نمی دانم کجاست .. می گریم از اینکه پای رفتن ندارم چون پای رسیدن ندارم ..

می گریم از اینکه چرا چند ماه دیگر بیست و یک سالم می شود و هنوز هم که هنوز است، نه می دانم کجا هستم ، نه می دانم کجا باید باشم ..

و همه در گوش من تکرار می کنند که اگر قدر این روزهایت را ندانی، زندگی دیگر به تو رو نمی کند .. و من می گریم چون نمی دانم چطور باید قدر این روزهایم را بدانم ..

می گریم چون بیشتر از هر چیز دعا کرده ام که خدا ، آنجایی را باید باشم به من نشان دهد ، چون من فقط و فقط می توانم یک جمله بگویم و آن اینست که نمی دانم ..

نمی دانم حتی برای چه باید هراسان بدوم .. برای چه باید آنقدر سر در گم باشم که حتی گاهی فراموش کنم که آن دختر شاعر پیشه ی عاشقِ جوان شدن ، من بودم .. منم که به این روزها رسیده ام . آنقدر سریع رسیده ام که مثل کسی هستم که بی آنکه چیزی بداند، او را از یک شهر کوچک با آدم های ساده و کمِ دور و برش در یک شهر بزرگ بگذارند..

زبانم بند آمده و دور خود می چرخم و بهت زده فقط به اطرافم می نگرم و باز دور خود می چرخم و باز چیزی نمی دانم ..

و باز به حال خودم حسرت می خورم که دلیل تمام گریستن هایم ، همان افکار مزاحمی هستند که می خواستم به خودم ثابت کنم که چقدر قوی هستم که می توانم بهشان فکر نکنم و آرامش را در آغوش بگیرم ..

 

 

پ.ن: گوشی موبایلم را برای نمی دانم چندمین بار در روز برمیدارم و بی آنکه چیزی بخواهم ، آن را چک می کنم و به این فکر می کنم که اصلا بگذار بیست سالگی ام هدر برود .. برای اینهمه رفته .. برای من هم می رود ..

و آخر یک روز می شود که سی سالم شده و وقتی به گذشته نگاه می کنم ، نه لذتی از لحظات آن می بینم نه مقصدی که برای رسیدن بهش ، کوچک ترین تلاشی کرده باشم ..