نیامدی و ..
می خواهمت .. خیلی بیشتر از آنچه گمان می کنی .. خیلی زودتر از آنچه می انگاری ..
نگذار برای بار دوم بمیرم . نگذار یک فصل دیگر از جوانی ام را با مردن زندگی کنم . نگذار ..
همین حالا هم آنقدر دیر است که اگر یک روز آمدی و یک جوان را با موهای سفید و چهره ای خسته دیدی، گمان نکن که اشتباه آمده ای ..
این منم !
منم که با نبودنت دارم روز به روز پیر و پیرتر می شوم .. دارم روز به روز بیشتر آرزویت می کنم تا شاید بیایی و بگذاری که نمیرم ..
بگذاری که مثل قبل زندگی ام را، زندگی کنم .. بگذاری که تو را بخواهم . بگذاری که بفهمم شور جوانی چیست . بگذاری آن را تجربه کنم .
پیش از آنکه از این پیرتر شوم بیا . پیش از آنکه بمیرم بیا ..
بیا و مرا دوباره زنده کن .. دوباره عشق را در چهره ام ببین .. شور را در نگاهم رویت کن ..دوباره دستانم را بگیر و به من بگو که حالا برای ناامیدانه زندگی کردن زود است .. برای عاشق نبودن زود است .
بیا و بعد از سالها شعر نخواندنم ، برایم مصرعی بخوان تا بفهمم شعر که می خوانی یعنی زنده ای .. نه اینکه فقط نفس بکشی، نه .. شعر که بخوانی، زندگی را زندگی می کنی .. با زندگی عشق بازی می کنی .. نگاهش که می کنی از نگاهت تحسین می بارد. لبخند می زنی و همه سختی ها را نادیده می گیری ..
و من قرنهاست که شعر نخوانده ام .. شعر نخواندم که پاییز برای اولین بار در تمام زندگی ام مردن را تجربه کردم .. شعر نخواندم که دیگر زندگی ام را دوست ندارم . شعر نخواندم که نه تنها آن را دوست ندارم بلکه به آن نفرت می ورزم . با بغض و کینه نگاهش می کنم و آرزو می کنم که کاش هیچ وقت بدنیا نیامده بودم تا اینقدر خودم و زندگی ام را عذاب ندهم ..
من قرنهاست که شعر نخوانده ام .. بیا و برایم مصرعی بخوان تا دوباره معنای زندگی را بفهمم .
نگذار یک روز برسد که بگویم :
نیامدی و دیر شد ..
پ.ن: کاش می شد این روزها اینقدر غمگین نباشم ..