معمولی بودن
معمولی بودن درست همان واژه ایست که درک معنا و تمام مفاهیمی که در آن نهفته است ، مرا به درد می آورد ..
پنجره را باز می کنم و هوای بهاری را با تک تک ِ ذره های وجودم تنفس می کنم. هوای آغشته به عطر ملیح گلهای نوشکفته ی باغچه و من گویی در آن هوا مثل پرندگان ِ نغمه خوان در پروازم ...
و من فقط در اتاقم ننشسته ام .
سقف اتاق ِ من از آسمان ِ آبی بهار و زمینش زمینی است که آنا در آن راه می رود.
و من به ناگاه صدای الکسی را می شنوم و با حیرت برمی گردم و او را در کنار خود می یابم.
و در غصه هایش شریکش می شوم و برایش همانی می شوم که هیچ گاه در زندگی اش نداشت و بعد ِ رفتن ِ همسرش آن را از خدا طلب می کرد.
و با اینکه آنا را سرزنش می کنم و عشقش به فرزندش را هیچ گاه باور نمی کنم ، گاهی در قصر بزرگی که در غیاب الکسی در آن زندگی میکند ، قصری که فقط یک قصر زیبا نیست بلکه ویرانه ای که در هیات یک قصر ظاهر شده است و آن ویرانه را خودِ آنا با کمکِ دستانِ فریبنده ی عشق ساخته است ، قدم میزنم و به لذت های فوق العاده شیرین ، اما به همان شدت زودگذر ، تن می دهم و بیش از هر چیز حس ورودش به خانه ی خود ،خانه ای که روزی در آن تمام ِ عشقش را نثار همسرش می کرد اما حالا برایش خانه ای است که در آن غریبه می نماید، قلب مرا به تپش می اندازد.
اینکه محبوبان ِ زندگی اش حالا بازیگر نقش یک غریبه برای او هستند و خودش برای لحظه ای فراموش میکند که آنها در زندگی ِ پیشینش عهده دار چه نقشی بوده اند ، نفسم را به شماره می اندازد.
و صدای نفس هایم آن زمان که این حس را قرنها ها بعد از او و فرسنگها دور تر از او تجربه کردم ، به وضوح می شنوم .
و اگر با دقت بیشتری به اطرافم بنگرم ، می بینم که آنا و همسر و معشوقش همه خیالاتی موهوم بیش نیستند که مرا از زندگیِ بهاری ِ معمولی ام جدا کرده اند و فراموش کرده ام که من یک دانشجوی ساده ی بیست ساله ام.
و اندوه وجودم را فرا می گیرد اگر به این بیندیشم که داستان ِ زیستنم ، آن داستان ِ زیبایی نباشد که همیشه مشتاق ِ خواندن ِ آن بوده ام. داستانی که خواندنِ آن مرا به وجد بیاورد و از وابستگی به زمان و مکان برهاند و ثانیه ها و دقیقه ها ساعت ها برایم معنایشان را از دست دهند.
می ترسم که آن قدر دچار ِ معمولی بودن شوم که همان قدر بیصدا که به دنیا آمده ام ، رخت ِ زندگی را از تن در آورم.
و نامم بر کتابی نقش بندد که مثل ِ تمام ِ کتابهای کتابخانه ی بزرگ ِ جهان، پس از چند سال فراموش می شوند و حتی کسی نیست تا گردِ فراموشی را از آن بزداید.
پ.ن:
چه کس می داند ؟! شاید این یک بیماری ِ با نام یا بی نام ِ هنوز کشف نشده ای باشد که من به آن مبتلا گشته ام و آن ، بیماری ِ تقلا برای رهایی از روزمرگی است . روزمرگی است که مرا آزار می دهد و اجازه نمی دهد که قدم جای پای کسانی بگذارم که پیش از من می زیسته اند و آن ها هم با چشمان ِ بسته و ذهنی که پس مدتی سرشار از روزمرگی شد و از هر قدم ِ متفاوتی می هراسید ، مسیر زندگی شان را طی کرده اند.
دوست دارم از همین حالا که صفحه های آخر نوزده سالگی هایم هم دارد ورق می خورد و قرار است نوشتن فصل جدیدی از کتاب ِ زندگی ام را آغاز کنم، بر صفحه های سفیدش رنگ ِ خامی بپاشم و آنقدر سالها آن را با رنگ های جورواجور و زیبا رنگ کنم که صفحه های آخرِ این کتاب ، رنگش سرشار از پختگی و تجربه باشد.
و زندگی برای همین است که خودت بروی و تجربه کنی آن مسیری را که دیگران با چشمان ِ بسته آن را رفته اند.