کش مکش
نوزده سال کم نیست..
نوزده سال هیچ کم نیست تا بتوانم مانند یک انسان ِ بزرگسال و خردمند درباره ی معنای کش مکش اظهار ِ نظر کنم .
وقتی که رویم را برمی گردانم تا نگاهی به پشت سرم بیندازم ، آنچه می شنوم صدای قهقهه های آسوده ی نوجوانی در راهروهای بلند و بی انتهایی است که با هیجان درباره ی مشتق مرکب بودن واژه ی کش مکش صحبت میکند و هر لحظه از این کشف ِ قدیمی به خود می بالد.
و آنچه می بینم صرفا یک راهرو نیست که سه سال از زندگی ام را در آن رفته ام و آمده ام .. چرا که ماهیت راهرو اینست که امکان ِ رفت و آمد آدم های گوناگون را برای رسیدن به آنچه می خواهند فراهم کند ..
آنچه من می بینم قرنها رفتن است و برگشتن و در دل ِ این قرنها ، یک روزش بازنگشتن است..
و یک روز جا ماندن در آن راهرو هایی که خودشان از تو میخواهند تا خودت را برداری و بروی . راهرو ها از سنگ اند . آنها گمان میکنند بزرگ ترین کشف زندگی تو ، یافتن واژه ی کش مکش به عنوان یک کلمه ی مشتق مرکب است همان طور که آن روزها بود ..
آنها نمی دانند بزرگ ترین کشف تو در میان همان قهقهه ها گم شد و آن یافتن ِ معنای آن واژه بود فارغ از نوع ِ نحوی آن ..
اینکه بخشی از خودت را در یک راهروی سنگی ِ تاریک و باریک ، بخش دیگرت را در حیاط ِ وسیع و سرسبز و میان ِ آرزوهای نوجوانی ات جا بگذاری معنای واژه ی کش مکش است .
اینکه در به در ، در چمن های روبروی سردر ِ بزرگ ِ دانشگاه دنبال خودت برگردی ، خودت را صدا برنی اما پیدایش نکنی چقدر کش مکش بزرگی است ..
نامت را صدا بزنی اما ندانی که منظورت کیست دقیقا معادل واژه ی کش مکش است .
مثل یک غریبه روبروی خود ِ آشنایت بنشینی و هی با خودت کلنجار بروی. هی سعی کنی که آن نقاب ِ لعنتی را از صورتت برداری، خودت را بدون ِ هیچ نقابی باور کنی ، دوست بداری و بهش قول بدهی اگر نقابش را بردارد مثل قبل باهاش آشنا باشی اما نمی تواند .. چون گم شده است .. در میان ِ یک سنگدل ِ بی انتها ..