یک گوشه ی نمازخانه نشسته بود و آرام و بیصدا گریه می کرد. مثل همیشه یک کتاب شعر هم پیشش بود. یادم نیست که شعر میخواند و گریه می کرد یا کتاب را همین طوری کنازش گذاشته بود .
بهش گفتم: صدای کلمات را می شنوی؟ گفت: من خیلی وقت است که دیگر شعر نخوانده ام. کتاب شعرش را که برداشتم رویش خاک نشسته بود. دستم را که روی جلد کتاب کشیدم دستم خاکی شد. به سرفه افتاد. گفت: خاک مرا به سرفه می اندازد. دستم را با لباسم پاک کردم. کتاب را که باز کردم حس کردم که صدای باران می شنوم. گفت: بیا بریم تو. اینجا کتاب هایم مثل جزوه ی هندسه ی دبیرستانم خیس می شود.
توی نمازخانه اشک هایش باران بود که روی کلمه های کتاب شعر می بارید. جلوتر که رفتم دیدم دارد شعر میخواند. میخواستم بهش بگویم کتابت.. حواست هست که نمی خواستی روی کتابهایت یک قطره آب بریزد؟! زیر باران اشک هایت ازش هیچی جز یک کاغذ مچاله نمی ماند... اما نگفتم. نمی دانستم دوست دارد بروم پیشش یا نه. یک گوشه که مرا نبیند ایستادم. نمازخانه ساکت بود.
فقط صدای باران بود که شنیده می شد. صدای نفس هایمان هم بود. گفت: می بینی دارم با خودم چیکار می کنم؟! می دیدم. هنوز هم می بینم. لبخند مصنوعی زدم. نمی شد که هیچ کاری نکنم. بهش گفتم: نگران نباش حالا وقت برای جبران هست. گفت: چی فکر می کردیم چی شد.. دستانش را کف دستم گذاشتم و محکم فشار دادم. گفت: ننشسته ای به حسرت، نشمرده ای ستاره ...
شعر خواندش را گوش میدادم. همیشه می گفت: من اصلا خوب شعر نمی خوانم. نمی دانم. شاید هم خوب میخواند. راستش به چیزی که میخواند گوش نمی دادم. من در سکوت با صدای گریه هایش به حرف هایش فکر می کردم. اینکه همیشه دوست داشت نویسنده شود. اما هیچ وقت حتی یک خط از نوشته هایش را بهم نداده بود که بخوانم. می گفت: دوست ندارم برای دلخوشی ام بگویی که نوشته هایم را دوست داشتی. اما من برای دلخوشی اش هیچ وقت حرف بیهود نزده ام.
گفتم: چرا فکر می کنی دیر شده؟ اما راستش این حرف را فقط برای دلخوشی اش را زدم. حتی خودم هم بهش اعتقاد نداشتم. گفت: باورم نمی شد یک روز توی زندگی م برسه که از سردرگمی فقط بخوام یک لحظه آروم بگیرم. حس می کنم عقربه ی ثانیه شمار مثل یه پکت محکم توی مغزم کوبیده میشه. حتی اگر سنگ هم باشه با این ضربه ها شکسته می شه.. میخواستم بهش چیزی بگویم ولی دیدم همان حرفهای بیهوده ای که است که فقط بابت دلخوش کردنش زده ام..
همیشه می گفتم: مطمئن باش یک روز یک نویسنده بزرگ می شوی و او می گفت: پس دارم مسیر را اشتباه میروم. با خودم فکر کردم نکند فکر می کند در مسیر اشتباه گم شده است. بهش نزدیک شدم. مرا دید. اشک هایش را پاک کرد. بهش گفتم: کجای راهی؟! گفت: از جایی که باید باشم خیلی دورم.. بهش گفتم: نگران گم شدنت که نیستی؟! گفت: هر جا باشم رسالتم را فراموش نمی کنم. کنارش نشستم و دستم را دور گردنش انداختم.. گفتم: پس اگر میدانی کجایی برای چه باز هم غصه ی اینها را میخوری؟ گفت: اینها همه بخشی از مسیر رسالتم است...
دیدم نمی شود که سکوت کنم. دارد غصه میخورد.. یاد آن روزهای توی نمازخانه افتادم. بهش گفتم: اینها همه بخشی از مسیر رسالتت است.. گفت: دیگر نیست. قطع به یقین حالا دیگر گم شده ام. در هیاهوی مسیرها رسالتم را گم کردم ام. دارم به بیراهه می روم و هیچ پیامبری ندارم. باران را می شنوی؟! ظلمت را می بینی؟ چقدر دیگر باید در این تاریکی و زیر این باران به بیراهه روم تا رسالتم را بازیابم؟ من سالهاست که گم شده ام ...
دوباره فقط صدای باران بود... حتی صدای نفس هایش هم نبود.. انگار که از نفس افتاده باشد. یک گوشه نشست و مثل آن روزها برای خودش شعر زمزمه می کرد:
ای عمر چیستی که به هر حال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست ...