سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

ویران

    نظر

چند سال پیش، آمدم همین جا و با گریه نوشتم که کاش از دستت نمی دادم ... برایت طویل نوشتم و نوشتم .. روزها برای از دست دادنت بغض کردم، گریه کردم ... حتی آرزو کردم که کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم .

زمان گذشت . گذر زمان بهم ثابت کرد که از دست دادنت آنقدر هم اتفاق بدی نبود . دیگر موقع خواندن آن نوشته اشک هایم را از روی صورتم پاک نمی کردم .

میدانی؟ زمان مرهم است ... من که بدترین دردها را نمی دانم اما برای دردهای من مرهم بود ...نه اینکه فکر کنی برای همیشه آن را تسکین می داد اما آن را اندکی التیام می بخشید ...

او آمد ... قلبم خوشحال می تپید ... فکر می کردم که می تواند آرامش دنیای آشوبم باشد اما اشتباه می کردم ..

آدمها اشتباه می کنند نه؟ چقدر به من حق می دهی که اشتباه کرده باشم؟

 

اوایل فکر می کردم که جایگزینت شده است ... فکر می کردم اینکه رفتی آنقدر هم بد نبود ...

تا اینکه تا او بیشتر آشنا شدم ... اشتباه زندگیم را بیشتر شناختم و فهمیدم که تو باید همان درست زندگیم می بودی .

حالا بعد چند سال برنگشتم که دوباره برای تو بنویسم ... برگشته ام که درباره اشتباهم بنویسم ... درباره اینکه چقدر باخته ام بنویسم ... اینکه شاید اگر نمی رفتی نمی باختم ...

 

من باخته ام ... 

عمارت کن که مرا آخر

که ویرانم به جان تو

 


.

    نظر

آری این منم .. منم که سالهای بعد را دیده ام و برای خودم گریه کرده ام.. اندازه گریه های تمام عاشقان جهان که عشق شان شکست خورده است گریه کرده ام...

 


انسان تنها

    نظر

کاش در میان این نمی دانم چند میلیارد آدم روی کره ی زمین، حداقل یکی بود که این لحظه ها دستم را در دستانش بگذارد و بهم اطمینان بدهد که همه چیز درست خواهد شد ..

اما راست می گویند که انسان همیشه تنهاست ...


نمی دانم چه میخواهم بگویم ...

    نظر

هیچ وقت هیچ کس بهم نگفته بود که حسرت های زندگیت با بزرگ شدنت چقدر بزرگ میشوند ...

یهو به خودت میایی و می بینی که اندازه کل آرزوهات، حسرت است که دارد روی شانه های ناتوانت سنگینی می کند ...

می بینی که غصه هایت اینقدر بزرگ شده اند که چشمهای زیبای مامانت از اشک خشک نمی شوند ...

می بینی زخم هایت اینقدر عمیق شده اند که تا مغز استخوانت رو می سوزانند ...

 

روحت درد میکشد ... یک درد بی پایان .. دردی که هر کاری می کنی ساکت نمی شود ..

درد دفن کردن همه ی آرزوهات با دستای خودت، گویا که بخواهی بچه ی کوچک مرده ات را با دستان لرزان خودت توی قبر بگذاری ...

دردش را نمی توان توصیف کرد. دردی که حتی برای لحظه ای روح شکست خورده ات را آرام نمی گذارد...

دردی که قلبت را از سینه ات بیرون می کشد و شرحه شرحه می کند و هر پاره را در گدازه های آتش می اندازد و می سوزاند ولی گویی که آن شرحه ها هنوز در وجود تواند و جدا نشده اند ... دردش تمام وجودت را میگیرد .. فریاد می کشی ..

فریادت فراتر از زمان و مکان می رود .. فریادت را نوشا می شنود آن زمان که معصوم با اسلحه اش او را زیر مشت و لگد گرفته بود و مانند تو فریاد می کشید ..

فریادت را زری می شنود آن زمان که خبر مرگ یوسف را بهش رسانند و ضجه می زد ..

فریادت به عشق ناکام اما بوواری می رسد آن زمان که از بازار برمیگردد و با خوردن سم خودکش می کند ...

 

 

درد زمان و مکان نمی شناسد .. درد همه مان مشترک است ... من هم استخوان هایم با ضربه های اسلحه سرنوشت خرد شد آن زمان که عشقم را گمشده یافتم ..

من هم ضجه می زدم آن زمان که خبر مرگ آرزوهایم را به گوشم رساندند...

و من هم دیشب تمام شدم ... از امروز به بعد فقط نفس می کشم ، بی آنکه چشم های بهت زده ام از کار سرنوشت را روی هم گذاشته باشم .. من مرده ام بی آنکه مرده باشم ...



 


گذشته و آینده ...

    نظر

یک گوشه ی نمازخانه نشسته بود و آرام و بیصدا گریه می کرد. مثل همیشه یک کتاب شعر هم پیشش بود. یادم نیست که شعر میخواند و گریه می کرد یا کتاب را همین طوری کنازش گذاشته بود .

بهش گفتم: صدای کلمات را می شنوی؟ گفت: من خیلی وقت است که دیگر شعر نخوانده ام. کتاب شعرش را که برداشتم رویش خاک نشسته بود. دستم را که روی جلد کتاب کشیدم دستم خاکی شد. به سرفه افتاد. گفت: خاک مرا به سرفه می اندازد. دستم را با لباسم پاک کردم. کتاب را که باز کردم حس کردم که صدای باران می شنوم. گفت: بیا بریم تو. اینجا کتاب هایم مثل جزوه ی هندسه ی دبیرستانم خیس می شود.

توی نمازخانه اشک هایش باران بود که روی کلمه های کتاب شعر می بارید. جلوتر که رفتم دیدم دارد شعر میخواند. میخواستم بهش بگویم کتابت.. حواست هست که نمی خواستی روی کتابهایت یک قطره آب بریزد؟! زیر باران اشک هایت ازش هیچی جز یک کاغذ مچاله نمی ماند... اما نگفتم. نمی دانستم دوست دارد بروم پیشش یا نه. یک گوشه که مرا نبیند ایستادم. نمازخانه ساکت بود.

فقط صدای باران بود که شنیده می شد. صدای نفس هایمان هم بود. گفت: می بینی دارم با خودم چیکار می کنم؟! می دیدم. هنوز هم می بینم. لبخند مصنوعی زدم. نمی شد که هیچ کاری نکنم. بهش گفتم: نگران نباش حالا وقت برای جبران هست. گفت: چی فکر می کردیم چی شد.. دستانش را کف دستم گذاشتم و محکم فشار دادم. گفت: ننشسته ای به حسرت، نشمرده ای ستاره ...

شعر خواندش را گوش میدادم. همیشه می گفت: من اصلا خوب شعر نمی خوانم. نمی دانم. شاید هم خوب میخواند. راستش به چیزی که میخواند گوش نمی دادم. من در سکوت با صدای گریه هایش به حرف هایش فکر می کردم. اینکه همیشه دوست داشت نویسنده شود. اما هیچ وقت حتی یک خط از نوشته هایش را بهم نداده بود که بخوانم. می گفت: دوست ندارم برای دلخوشی ام بگویی که نوشته هایم را دوست داشتی. اما من برای دلخوشی اش هیچ وقت حرف بیهود نزده ام.

گفتم: چرا فکر می کنی دیر شده؟ اما راستش این حرف را فقط برای دلخوشی اش را زدم. حتی خودم هم بهش اعتقاد نداشتم. گفت: باورم نمی شد یک روز توی زندگی م برسه که از سردرگمی فقط بخوام یک لحظه آروم بگیرم. حس می کنم عقربه ی ثانیه شمار مثل یه پکت محکم توی مغزم کوبیده میشه. حتی اگر سنگ هم باشه با این ضربه ها شکسته می شه.. میخواستم بهش چیزی بگویم ولی دیدم همان حرفهای بیهوده ای که است که فقط بابت دلخوش کردنش زده ام..

همیشه می گفتم: مطمئن باش یک روز یک نویسنده بزرگ می شوی و او می گفت: پس دارم مسیر را اشتباه میروم. با خودم فکر کردم نکند فکر می کند در مسیر اشتباه گم شده است. بهش نزدیک شدم. مرا دید. اشک هایش را پاک کرد. بهش گفتم: کجای راهی؟! گفت: از جایی که باید باشم خیلی دورم.. بهش گفتم: نگران گم شدنت که نیستی؟! گفت: هر جا باشم رسالتم را فراموش نمی کنم. کنارش نشستم و دستم را دور گردنش انداختم.. گفتم: پس اگر میدانی کجایی برای چه باز هم غصه ی اینها را میخوری؟ گفت: اینها همه بخشی از مسیر رسالتم است...

دیدم نمی شود که سکوت کنم. دارد غصه میخورد.. یاد آن روزهای توی نمازخانه افتادم. بهش گفتم: اینها همه بخشی از مسیر رسالتت است.. گفت: دیگر نیست. قطع به یقین حالا دیگر گم شده ام. در هیاهوی مسیرها رسالتم را گم کردم ام. دارم به بیراهه می روم و هیچ پیامبری ندارم. باران را می شنوی؟! ظلمت را می بینی؟ چقدر دیگر باید در این تاریکی و زیر این باران به بیراهه روم تا رسالتم را بازیابم؟ من سالهاست که گم شده ام ...

دوباره فقط صدای باران بود... حتی صدای نفس هایش هم نبود.. انگار که از نفس افتاده باشد. یک گوشه نشست و مثل آن روزها برای خودش شعر زمزمه می کرد:

ای عمر چیستی که به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست ...


:)

    نظر

ولی من تحقیق کردم ... دلیل تمام مشکلات آدمها، بدون حتی یک استثناء ناشی از ویژگی ذاتی اجتماعی بودنشه :)


[عنوانی ندارد]

    نظر

شاید شما فکر کنید خیلی انسان های زیرکی هستید که حرفتان را درون لفافه می پیچید و به خورد ما می دهید ..

شاید فکر کنید که ما متوجه گوشه کنایه هایتان که اینجا جایمان نیست و همش دنبال از زیر کار در رفتن هستیم، نمی شویم .. اینکه به زور خودمان را اینجا جا کرده ایم و قرار نیست به هیچ جا برسیم..

تمام حرف هایی که وقتی به شما پناه آورده ایم به ما تحویل می دهید، مثل یک سنگر روی سرمان خراب می شود و ما را زخمی کند...

ولی آنچه نفسم را میان این سنگر تنگ می کند، بیش از تمام این حرف ها، این است که من حتی شبیه یک سال پیش خودم هم نیستم .. من همان کسی شده ام که علاوه بر خودش، شما هم بهش ذره ای ایمان ندارید :)

شاید اگر آدم سالهای پیش بودم، حرف هایتان را که می شنیدم، تصمیم می گرفتم که خودم را به شما ثابت کنید .. شاید شما فکر می کنید که من همان آدمم ، شاید برای همین اینجور خنجر می زنید. شاید اگر حتی ذره ای از آن باور در من وجود داشت، تلاشی برای نجات می کردم اما امروز .. امروز فقط ویران می شوم ..

و چیزی که به آن نیازمندم، یک ناجی است.. یک ناجی که به رسالت من باور داشته باشد ... کسی که در این روزهای تاریک زندگانی ام، نوید نور امید را به قلبم بتاباند.

میان انسان هایی مثل شما گشتن، یافتن ناجی را برایم غیرممکن کند . چه بسا باید گفت : " از آینه بپرس نام نجات دهنده ات ...! "