سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

تهران 1300

    نظر

ما دیر آمدیم

یا زود..

هر چه بود، به موقع نیامدیم !

 

اگر قرار بود بر سر در ورودی زندگی ام یک نوشته بنویسم، مثل یک شعار یا یک هشدار به افرادی که می خواهند وارد زندگی ام شوند، بدون شک این جمله را انتخاب می کردم .

آنوقت هر کسی، هر وقت می خواست وارد بنای زندگی ام شود متذکر می شد که وارد بنایی متناسب با سال 1400 هجری شمسی نمی شود. می فهمید خبری از سلفی های پی در پی و شوآف های سرسام آور نیست. 

گاهی وقتی به قصد استراحت در جوار خودم وارد بنای خود می شوم، قبل از ورود، سرم را بالا می گیرم و این شعار را یکبار با صدای بلند، طوری که خیلی دقیق و واضح بشنوم، برای خودم می خوانم تا آن را فراموش نکنم.

وقتی وارد بنا می شوم، فقط می بینم. زندگی های مصنوعی یا شاید واقعی آدم ها را می بینم و هر ثانیه بیشتر که در گرداب فضای مجازی فرو می روم، حس می کنم انگار هر کدام از عکس های لاکچری ایسنتاگرام یا پیام های ناامید کننده ی تلگرام، یک وزنه ی سنگین هستند که قلبم را فشرده می کنند.

چشم هایم را می بندم و می بینم که چقدر می توانستم در تهران 1300 خوشحال تر باشم.

آن روزها دنیا کوچک تر بود.

دنیای کوچک یعنی امید .. یعنی جنگیدن .. یعنی لبخند زدن و پیروز شدن ..

چشم هایم را که باز می کنم می بینم که دوباره اسلحه های مدرن و ترسناک رویشان را به سوی من گرفته اند..

و من دست هایم را پشت سرم می گذارم. دو زانو روی زمین می نشینم و تسلیم می شوم.

 

پ.ن : نمی دانم!

شاید سالها بعد خودم را بابت این روزها نبخشم.

ولی هر چه باشد می خواهم همین روز ها، که ممکن است همیشه در زندگی ام حسرت شان بر دلم بماند، بنویسم که دنیا خیلی بزرگ تر از آن چیزی شده است که در کودکی هایم در ذهنم ساخته بودم. شاید سالها بعد که بخواهم خودم را متهم کنم، خودم را فردی بهانه جو بدانم. اما می خواهم بنویسم تا آن روزها یادم نرود که امروز چقدر داشتن امید از من بر نمی آید.

دلیل اینکه آن روز ها اینقدر محکم و استوار می جنگیدم این است. آن روز ها دنیای کوچکی داشتم .

دنیای کوچک یعنی امید .. یعنی جنگیدن .. یعنی لبخند زدن و پیروز شدن ..