سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

زندگی

    نظر

دوست دارم آنقدر گریه کنم تا سیل اشک هایم، غصه های عالم را با خود ببرد .. با خود ببرد به جاهایی دوری که هیچ وقت هوس نکنند دوباره پیش آدم ها برگردند ..

میدانی که دیگر یافتن محبوب دل و گریه در آغوش گرمش را نمی خواهم .. دیگر با خود فکر نمی کنم که اگر اینجا بود و دستانش را در دستان من می گذاشت، آرامش به وجودم باز می گشت ..

آخر دیگر کار از رویای عشق و عاشقی گذشته است .. من رویای زندگی دارم .

رویای من رویای یک غروب ساده ی پاییز است که بتوانم تمام برگ های سبز و نارنجی درختان ونک تا تجریش را زیر پایم له کنم و زیر درختان سر به فلک کشیده ی خیابان ولیعصر قدم بزنم.

رویای من این است که سوار اتوبوس های شلوغ و پر از هیاهوی عصرهایی شوم که بوی قهوی های کافه های لاکچری کنار دانشگاه را می دهد .. دوست دارم یک بار دیگر در میدان ونک پیاده شوم و جریان داشتن زندگی ام را در چپ و راست رفتن مردم و ویولون نواز های کنار میدان و آب انارگیر هایی که با انار سرخ خود به میدان رنگ می دانند، با تمام وجود حس کنم ..

من فکر می کنم که هیچ آدمی در هیچ جای دنیا، فرقی ندارد که مثل من اسیر این جبر جغرافیا باشد یا در گوشه ی دیگری از دنیا به رویاهای جوانی من بخندد، هیچ آدمی دوست ندارد که در جوانی ش هر روز و هر شب جای امید به زندگی، ناامیدی به رگ هایش تزریق کند ..

هیچ کس دوست ندارد در جوانی ش، 9 ماه بشود که هیچ خبر خوبی به گوشش نخورده باشد .. 

ظهر های جوانی اش ، جای نشستن در چمن های سرسبز دانشگاه، خبر مرگ خیل عظیمی از همان آدم هایی را بشنود که روزی شاید در مترو جایش را به آنها داده ..

هیچ کس دوست ندارد وقتی که 9 ماه در خانه است و هر روز و هر شب فقط خبرهایی می شنود که در برابرش می شود فقط سکوت کرد و دعا، وقتی که می خواهد برای یکنواختی های روزهای دلهره آور و بی فایده اش، یک تغییر پیدا کند، با چیزهایی رو برو شود که اندوه را در دلش چندین برابر سنگین تر می کند .. فقط باید جای یک جوان امروز بود تا فهمید که چه می گویم. باید جای جوان امروز بود تا باور کرد که وقتی با قیمت های سرسام آور تفریحات ساده مواجه می شوی، چگونه قلبت تیر می کشد و آتش ناامیدی در وجودت شلعه می گیرد و تمام آینده ت را می سوزاند. 

شاید سال ها بعد، راستش از صحبت درباره ی سالها بعد خنده ام می گیرد، اینکه ندانی تا کی قرار است زندگی کنی، اصلا زندگی به کنار، اینکه معلوم نیس حتی تا کی قرار است زنده باشی را سالها بعد کسی نمی فهمد.

اینکه نمی دانی که به کدام درد باید بگریی، اینکه آنقدر در خانه بوده ای که حتی نمی دانی دیگر چه چیز مانده که بهش گیر بدهی و دیگر تا کی باید برای روزهای بعد از این روزهای تلخ رویا ببافی را فقط یک جوان در قرنطینه مانده می فهمد که باید یک سال از جوانی اش را از تقویم زندگی اش پاره کند و دور بیندازد..

 

پ.ن:

خدایا! واقعا نباید به این راحتی ها باشد. تو یک سال از زیبا ترین سالهای جوانی ام را بهم بدهکاری :)