مهربانم ...!
می دانم آن هنگام که خسته و نفس زنان باز می گردم ، جز تو را نمی یابم ...
می دانم که دست های من جز آرامش دستان تو را نمی خواهد ...
می دانم افسانه ای جز تو را نمی خوانم ...
می دانی ، می دانم ....
مهربانم ...!
امروز پس از یک عمر ، خود را دیدم ..
خود را یافتم ..
در کنار خود ، بهت زده بودم ...
بهت زده ماندم ..
از خود چشم بر نمی داشتم ...
می دانی که چقدر مانند آن روزها نیستم ...
می دانی که چقدر خود را در میان هیاهوی جنگ جویان گم کرده بودم ..
می دانی که امروز ، پس از یک عمر به خود در آینه نگاه کردم و برای اولین بار بود که خودم را می دیدم ..
می دانی آن زمان بود که دانستم گیسوان ِ سفید من حاکی از آن است که سال ِ زیستنم آرام و بی صدا رو به زمستان یخ بسته و سرد ِ پیری می رود ...
برف های سفید ِ سفید را از صورتم کنار زدم و با حیرت نگاهم به نگاهم گره خورد !
مهربانم ...!
حالا بغض گلویم را می فشارد ...
از درگیر ِ تو بودن ، از اسیر ِ تو بودن بود که در تکاپوی نجات ِ خود از بندها بودم ...
و چه سخت می جنگیدم ...
و تو از دور می ایستادی و نگاهم می کردی ...
و چه سخت نگاهم می کردی ...
مهربان ترین ِ نامهربانان ِ من ...!
چه جنگ سخت و طاقت فرسایی میان ِ من و زندگی ام بود ...
جنگی که هر دوی ما را آشفته می کرد ...
جنگ با زمان ..
جنگ با مکان ..
جنگ با رفتن ها و آمدن ها ..
جنگ با بودن ها و نبودن ها ..
جنگ با سخت ها و آسان ها ..
جنگ با طعم ِ گسِ خاطرات ..
جنگ با طعم ِتلخ ِ پشیمانی ها ..
جنگ با طعم ِ شیرین ِ زننده ی عشق ..
جنگ با بی طعمی های روزمرگی ...
جنگ با فهمیدن ها و نفهمیدن ها ...
جنگ ِ با خود ...
و تو زندگی ام بودی و نمی ندانستم ...
و با تمام ِ قوای خود ، با هیچ ، با تو می جنگیدم ..
و بازمی گشتم و آرامش ِ تو را خواهان بودم ...
می دانم ، می دانی ...
و سفید ، رنگ ِ صلح است ...
و همه می گویند :
ایمان بیاوریم به آغاز ِ فصلِ سرد ..
به موهای چون برف سفید و صلح با زندگی پس از تمام ِ عمر جنگیدن ...