سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

تو .

    نظر

باید بنویسم ..

با اینکه میدانم نمی خوانی ...

با اینکه میدانم امروز دقیقا وسط امتحانات ترم یک کنکوری ِ خسته و زودرنج است .

اما باید بنویسم که تو تا کی نباید بدانی که اندازه ی تمام ِ حرف هایی که با این و آن می زنم ، حرف زدن با تو را دوست دارم ؟!

تا کی نباید بدانی که من نه از تو پرسیده بودم ، نه می پرسم و نه خواهم پرسید ...

تا کی نباید بدانی که این بخشی از شخصیت منی است که تو را دوست دارد ؟!

تا کی نباید بدانی که تو را دوست دارم؟!

 

 

که به این راحتی از من رنجیده شوی ..

تو مرا نمی شناسی .

مرا نمی فهمی .

 

 

 

 


ننه سرما

    نظر

ننه سرما ! 

دیر رسیدم . نه ؟!

نکند کوله بارت را بسته ای و رفته ای ؟ همان بقچه ی کوچکی که پر بود از آجیل ِ شب یلدا ... پر بود از شیرینی های کوچکی که وقتی زیر کرسی می نشستیم ، می خوردیم و از سهم خودمان کوتاه نمی آمدیم و زیر زیرکی بهت نگاه می کردیم و منتظر می ماندیم تا بگویی : مال من رو هم شماها بخورید . و ما از کت و کول هم بالا می رفتیم تا آن شیرینی هم نصیب ما شود ...

بقچه ات پر از قصه های شیرین و دل انگیز بود .. بقچه ای که به دنبال خود دلباختگان ِ علی بابا را می آورد و رویای شهرزاد شدن را در سر ِ کودکان ِ خوش خیالی چون من می پروراند ..

بقچه ات پر بود از محبت ... محبتی که این زمستان سرمای ِ وجود ِ مرا در آغوش ِ خود گرم نمی کند ...

ننه سرما !

اگر رفته ای فقط به من بگو که چگونه غصه های این زمستانم را بدون ِ قصه های تو دوام بیاورم ؟!

چگونه بدون ِ شنیدن وعده ی برفی آرام در انتظار ِ آن روز بنشینم ؟!

یک شب دیر آمدم اما تو که هزار و یک شب ِ یلدا چو شهرزاد نخوابیده ای ، یک شب را هم در انتظار من بنشین تا دوباره رد ِ پایی از خاطرات ِ کودکی ام رو برف های این زمستان ِ سرد ِ زندگی بماند .. 

 

پ.ن : از تو آموخته ام وعده دادن را ..

و در اولین شب زمستانی ، که یلدایش نه حافط خوانده ام نه بوی هنداونه در خانه پیچید و نه دانه های انار از دستم روی رومیزی افتاد و آن را خونین کرد ، تنها می گویم :

اندکی صبر ...

سحر نزدیک است .

و به خود وعده ی هر لحظه از هزار و یک شب ِ پس از موعود را می دهم ..

 

 

 


طبل توخالی

    نظر

چشم هایم را محکم روی هم می فشارم . دستانم را روی گوش هایم می گذارم و فریاد می کشم .

صدایش ضربه های پتکی است که دست روزگار بر سرم می کوبد .

چرا کسی نمی شنود ؟!

چرا کسی چشم هایش را نمی بندد ، چرا کسی گوش هایش را نمی گیرد ، چرا کسی فریاد نمی کشد ..؟!

چرا این صدا کسی جز مرا کر نمی کند ؟!

اینقدر فریاد کشیده ام که گلویم می سوزد .. سرما دندان هایم را به جان یکدیگر انداخته است ..

می دوم ..

دستانم پرده های این صدای مهیب را وحشیانه و یک به یک می درَد .. تکه های بریده بریده صدا خود را به گوش من پرتاب می کند .. و من سریع تر می دوم ...

خسته شده ام .. نفس هایم به شماره افتاده است .. دست و پایم می لرزد .

می نشینم ...

آرام و ساکت ..

دیگر فریاد نمی کشم ... چشم هایم را نمی بندم ... نمی دوم ...

می گویم : بگذار کر شوم .

از تو خواهش می کنم اندکی در این سرما نزد من بنشین ..

من دیگر نمی شنوم ...

بگذار نشوم ...

فقط اندکی آرام بگیر آرام جانم ..

اندکی دستانت را به من بده تا گرمای وجودت سرمای اضطراب مرا خاموش کند ...

چشمانت را بسپار تا این روزها که من نمی شنوم با امواج نگاه ِ تو  قایق سخنان ِ آبی و روانت را روان و آرام برانم ..

من نمی شنوم ...

گفتم من ؟!

من کیستم ؟!

تو مرا می شناسی ؟!

تو می توانی مرا به خودم یادآور شوی ؟!

در این روزها و لحظه های تهی ، پوچ ، در این بی وزنی های مطلق می توانی مرا به خود بشناسانی ؟!

به من بگویی که یک زمان من هم مثل تمام آدم ها زندگی ام را دوست داشتم ...

و هر لحظه بیشتر خود را به فراموشی ِ خود سپردم ..

و زمان نیز هر زمان در انتظار توست تا بخواهی بی زمانی را فراموش کنی ...

زمان در کمین توست تا روزی برسد که از بی زمانی چیزی نفهمی ..

و چیزی جز آنچه در زمان است را نشنوی ...

مرا ببخش که نمی شنوم ..

مرا ببخش که گاهی فریاد می کشم و از دست خویش می گریزم ..

مرا ببخش که بازیچه دست زمان شده ام ..

مرا ببخش که زنده ام هنوز ! ...

...

 

 

پ.ن : کنکور یک آزمون نیست . هرگز نبوده است .

یک وسیله برای سنجش ِ خود نیست . هرگز نبوده است .

کنکور حتی یک واژه نیست . یک اضطراب نیست . یک جهش نیست . یک هدف نیست .

کنکور هیچ نیست ..

هیچ نیست جز یک

#طبل توخالی که برایم جز یک کرنومتر ، شب های تاریک و سرد در مدرسه ، کتاب و جزوه های هزار صفحه ای ، یک راهرو که تمام زیستمان در آن خلاصه شده و گاهی میخواهم که فقط اکسیژنش به اتمام نرسد و شوخی های هرازگاهی این و آن نگذاشته است ...

کنکور برای من گوشی برای شنیدن ، لحظه ای برای زیستن ، عشقی برای داشتن و خودی برای بودن نگذاشته است ...


خودم برای خودم

    نظر

چه استراحت خوبــیست در جوار خودم

خودم برای خودم ، با خودم ، کنار خودم ...

 

 

: از احسان افشاری

 

 

گاهی باید در گلدان سفید ِ دوست داشتنی ام ، یک شاخه گل ِ سرخ بگذارم ...

رومیزی کوچک ترمه ای را روی میز بیندازم و یک چای اضافه در آن استکان های کمر باریک بریزم و برای خودم بیاورم ...

چای را سر بکشم و شاخه گل ِ توی گلدان را ببویم ..

 

بعد آرام به خود بگویم : برش دار ... برای توست ... برای عذرخواهی از توست ..

 

و کسی گل توی گلدان را بر ندارد ...

نه اینکه عذرخواهی را نپدیرفته باشد ،

فقط گریه امانش نمی دهد ...

 

و به خود بگویم :

" از تو عذر می خواهم که آتش ِ شغله ور و گرم ِ امیدت را به خاکستری بی وجود بدل کرده ام ...

از تو عذر می خواهم که دیگر مانند آن روزها اندیشه ی آینده ای که در هاله ای روشن و سفید فرو رفته است و من هر قدم به آن نزدیک تر می شوم ، مرا به هیجان نمی آورد ... 

از تو عذر می خواهم که این روزها نسبت به تو بی اهمیت شده ام ..

دیگر مثل قبل به تو فکر نمی کنم ، وقت های ناب ِ زیستن را با تو شریک نمی شوم ، تو را نمی پذیرم ، تظاهر می کنم که وجودی چون تو در من نیست ، علاقه ای که نیازمند ِ آنی را ابراز نمی کنم و عدم ِ تو را به وجود ِ سرشار از احساس ِ تو ترجیح می دهم ...

 

 

من دیگر مثل قبل دوستت ندارم ...

 

 

حتی مدت هاست که برایت با طیب ِ خاطر شعری نخوانده ام ، برای تو ننوشته ام ...

حتی گاهی وجود ِ حقیقی تو را فراموش کرده ام ..

از تو عدر می خواهم که هنور بعد هفده سال زندگی ، نتوانسته ام تو را آنگونه که هستی بپذیرم ...

حالا در دو راهی های زندگی ام هر قدم از تو بیشتر فاصله می گیرم ..."

 

نه اینکه وجود ِ فاصله را علت ِ عذرخواستن هایم بدانم ...

ولی من هم گاهی به یک شاخه گلی ، یک کتاب ِ شعری ، بوی عطر ِ یاسی ، باران صبحگاهی و تازگی و طراوات یک روز ِ اردی بهشتی لازم است تا بدانی به بودنت ، به اینکه فقط خودت باشی ، بدون هیچ نقابی ، نیازمندم ..

 

 

 


...

    نظر

 

بیا .

بیا تا ببنی چه با من کردی ...

بیا تا دوباره غرق بودن در اندیشه ی تو ، هیجانی وصف ناپذیر را در دل ِ بی قرار من برانگیزد ...

بیا که بودنت ، شکوفه ی امید را بار دیگر در دستان ِ خالی من ، دستانی که نیازمند تواند ، بپروراند ...

گاهی دستان را در برابر ِ تو دراز می کنم و زیر لب می گویم : کمی امید لطفا ...

امید ، درد ِ بی پایان ِ مرا شفا نمی دهد ...

تنها مرحمی است بر قلب ِ شکسته و رنجور ِ من ...

بیا .

بیا و در اوج ِ ناامیدی هایم ، امید را بار دیگر التیام بخش ِ روح ِ زخمی ام کن ..

 

 

پ.ن :

تو می روی ...

و من به تو نمی رسم ..

هیچ تقلایی مرا به دستان ِ آرامش بخش تو نخواهد رساند ...

تو در پنجمین روز ِ هفدمین بهار زندگی ام می روی ..

غصه ام اینست که آخرین تصویر تو از بودنت در برابر چشمان ِ بارانی ام ، تار بود ...

و قصه ام اینست که این حرف ها ، حرف های سال ِ گذشته است ...

حرف های امسال یک جور دیگرست ..

حرفهای امسال دیگر رنگ و بویی از اشتیاق زیستن ندارد ...

دردِ زیستن دارد ...

قصه ام اینست که روز ِ رفتن ِ تو ، در برابر ِ تو ، می ایستم ..

و می گویم : از من نخواه همان حنانه قبلی بمانم ..

...

 

 

 

 

 


جنگ و صلح

    نظر

مهربانم ...!

 

می دانم آن هنگام که خسته و نفس زنان باز می گردم ، جز تو را نمی یابم ...

می دانم که دست های من جز آرامش دستان تو را نمی خواهد ...

می دانم افسانه ای جز تو را نمی خوانم ...

می دانی ، می دانم ....

 

مهربانم ...!

 

امروز پس از یک عمر ، خود را دیدم ..

خود را یافتم ..

در کنار خود ، بهت زده بودم ...

بهت زده ماندم ..

از خود چشم بر نمی داشتم ...

می دانی که چقدر مانند آن روزها نیستم ...

می دانی که چقدر خود را در میان هیاهوی جنگ جویان گم کرده بودم ..

می دانی که امروز ، پس از یک عمر به خود در آینه نگاه کردم و برای اولین بار بود که خودم را می دیدم ..

می دانی آن زمان بود که دانستم گیسوان ِ سفید من حاکی از آن است که سال ِ زیستنم آرام  و بی صدا رو به زمستان یخ بسته و سرد ِ پیری می رود ...

برف های سفید ِ سفید را از صورتم کنار زدم و با حیرت نگاهم به نگاهم گره خورد !

 

مهربانم ...!

حالا بغض گلویم را می فشارد ...

از درگیر ِ تو بودن ، از اسیر ِ تو بودن بود که در تکاپوی نجات ِ خود از بندها بودم ...

و چه سخت می جنگیدم ...

و تو از دور می ایستادی و نگاهم می کردی ...

و چه سخت نگاهم می کردی ...

 

 

مهربان ترین ِ نامهربانان ِ من ...!

چه جنگ سخت و طاقت فرسایی میان ِ من و زندگی ام بود ...

جنگی که هر دوی ما را آشفته می کرد ...

جنگ با زمان ..

جنگ با مکان ..

جنگ با رفتن ها و آمدن ها ..

جنگ با بودن ها و نبودن ها ..

جنگ با سخت ها و آسان ها ..

جنگ با طعم ِ گسِ خاطرات ..

جنگ با طعم ِتلخ ِ پشیمانی ها ..

جنگ با طعم ِ شیرین ِ زننده ی عشق ..

جنگ با بی طعمی های روزمرگی ...

جنگ با فهمیدن ها و نفهمیدن ها ...

جنگ ِ با خود ...

 

و تو زندگی ام بودی و نمی ندانستم ... 

و با تمام ِ قوای خود ، با هیچ ، با تو می جنگیدم ..

و بازمی گشتم و آرامش ِ تو را خواهان بودم ...

می دانم ، می دانی ...

 

 

و سفید ، رنگ ِ صلح است ...

و همه می گویند :

ایمان بیاوریم به آغاز ِ فصلِ سرد ..

به موهای چون برف سفید و صلح با زندگی پس از تمام ِ عمر جنگیدن ...