سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

نیامدی و ..

    نظر

می خواهمت .. خیلی بیشتر از آنچه گمان می کنی .. خیلی زودتر از آنچه می انگاری ..

نگذار برای بار دوم بمیرم . نگذار یک فصل دیگر از جوانی ام را با مردن زندگی کنم . نگذار ..

همین حالا هم آنقدر دیر است که اگر یک روز آمدی و یک جوان را با موهای سفید و چهره ای خسته دیدی، گمان نکن که اشتباه آمده ای ..

این منم !

منم که با نبودنت دارم روز به روز پیر و پیرتر می شوم .. دارم روز به روز بیشتر آرزویت می کنم تا شاید بیایی و بگذاری که نمیرم ..

بگذاری که مثل قبل زندگی ام را، زندگی کنم .. بگذاری که تو را بخواهم . بگذاری که بفهمم شور جوانی چیست . بگذاری آن را تجربه کنم .

پیش از آنکه از این پیرتر شوم بیا . پیش از آنکه بمیرم بیا ..

بیا و مرا دوباره زنده کن .. دوباره عشق را در چهره ام ببین .. شور را در نگاهم رویت کن ..دوباره دستانم را بگیر و به من بگو که حالا برای ناامیدانه زندگی کردن زود است .. برای عاشق نبودن زود است .

بیا و بعد از سالها شعر نخواندنم ، برایم مصرعی بخوان تا بفهمم شعر که می خوانی یعنی زنده ای .. نه اینکه فقط نفس بکشی، نه .. شعر که بخوانی، زندگی را زندگی می کنی .. با زندگی عشق بازی می کنی .. نگاهش که می کنی از نگاهت تحسین می بارد. لبخند می زنی و همه سختی ها را نادیده می گیری ..

و من قرنهاست که شعر نخوانده ام .. شعر نخواندم که پاییز برای اولین بار در تمام زندگی ام مردن را تجربه کردم .. شعر نخواندم که دیگر زندگی ام را دوست ندارم . شعر نخواندم که نه تنها آن را دوست ندارم بلکه به آن نفرت می ورزم . با بغض و کینه نگاهش می کنم و آرزو می کنم که کاش هیچ وقت بدنیا نیامده بودم تا اینقدر خودم و زندگی ام را عذاب ندهم ..

من قرنهاست که شعر نخوانده ام .. بیا و برایم مصرعی بخوان تا دوباره معنای زندگی را بفهمم .

نگذار یک روز برسد که بگویم :

نیامدی و دیر شد ..

 

پ.ن: کاش می شد این روزها اینقدر غمگین نباشم ..


...

    نظر

بعد یک سال تازه می فهمم که با خودم، با زندگی ام و با تمام آرزوهایم چه کرده ام. چطور رویای تمام عمرم را به بهای هیچ فروختم و به ازای آن فقط بخشی نفرت انگیز از روحم را در خود بیدار کردم که روز و شب مرا دچار عذاب و درد کند ..

حالم مثل انسانی است که یک سال تمام را مست بوده و خانه و زندگی خود را به آتش کشیده است و آنگاه که مستی از سرش پریده، به حال خود زار گریسته که خودش با دو دست خود، تمام زندگی ش را به آتش کشیده است. به چه کسی می تواند گله وشکایت ببرد یا از چه کسی حق از دست رفته ی خود را، که خودش باعث از دست دادنش شده است، طلب کند؟ تنها و تنها از خودش برای باقی عمر بیزار می شود و بیزار می ماند .. هیچ وقت نمی تواند خودش را بابت آنچه با خود کرده است ببخشد یا خودش را دلداری دهد که همه چیز درست خواهد شد ..

نمی دانی که چقدر این روزها از خودم هم بیزارم .. چه توقع می توان داشت که دوستی برایم مانده باشد یا همصحبتی حرف هایم را بشنود یا معشوقی عاشقانه دوستم بدارد ؟

هیچوقت آرزوی یک دوست، همصحبت یا معشوقی را نداشته ام چرا که همه آنها با دیدن این همه بیزاریِ من از خود و این همه نارضایتی از زندگی که خودم با دستان خود آنرا نابود کرده ام یک روز مرا رها می کردند، درست مثل حالا ..

اما حالا هم مثل چند سال پیش که یک نوجوان گاهی سرحال و گاهی غمگین و ناامید بودم، تو را آرزو می کنم .. آرزویت می کنم چون همیشه آرزویم می کنی .. حتی اگر چاق باشم باز هم مرا می خواهی .. حتی اگر باهوش نباشم باز هم دوستم خواهی داشت .. حتی اگر ظاهرم زیبا نباشد، دست هایم را خواهی گرفت و مرا در آغوش گرم خود جای خواهی داد. اگر هیچ دوستی نداشته باشم، قضاوتم نمی کنی و با من، هرچند خودم از خودم بیزار باشم، هم قدم خواهی ماند ..

رویاهای از دست رفته ی مرا می فهمی .. می فهمی که چرا آنها را آرزو کردم و می فهمی که چقدر از دست دادن آن ها برایم سخت و عذاب آور است ..

می فهمی که اصلا مثل قبل در اعماق قلبم، به زندگی ام امید ندارم و روزها را به غم انگیز ترین شکل ممکن می گذرانم و گله و شکایت ندارم چرا که خودم دارم برای تنبیه خود، بهترین روزهای زندگی ام را اینگونه سپری می کنم .. دلم می خواهد یک بار هم که شده، مثل آن روزها با تمام وجود بخندم و خوشحال باشم .. نه اینکه همه چیز انقدر برایم تلخ باشد که شوخی های دیگران دل مرا بکشند .. لبنخد بزنم، عبور کنم و در تنهایی خود اندازه ی این بیست سال زندگی ام گریه کنم ..


بحران پسا بیست سالگی

    نظر

به آینه نگاه می کنم اما آن نگاه پر از شور و امید، دیگر مثل قبل به من لبخند نمی زند ..

بزرگ که می شوی، ساکت و آرام با لبخندی سردتر از روزهای زمستانی پیش رویت، به خودت لبخند می زنی .

کاش آن روزها که هنوز بیست سالم نشده بود و در دنیای لا زمان و لا مکان رویاهای خویش غرق بودم، یک بار هم که شده از شازده کوچولو می پرسیدم : این هم از ویژگی های آدم بزرگ هاست که دیگر خودشان را دوست نداشته باشند ؟ خودشان برای خودشان بشوند آن آدم غریبه ای که هر روز او را سر کوچه می بینند و هر بار آن قدر بی تفاوت از کنارش عبور می کنند که انگار بار اول است که نگاهشان بهم تلاقی می کند ؟ 

کاش آن روزها می توانستم معنای این واژه ی عجیب و مبهم " از خودبیگانگی " را بفهمم تا بیشتر بتوانم این روح غربیی که در جسم من جای دارد را بشناسم ..

این روحی که نمی دانم، شاید از ناکجا آباد پسا بیست سالگی به کالبد من هجوم آورده است و آنقدر برایم ناآشناست که حتی نمی دانم چطور باید با او مواجه شوم تا دلچرکین نشود. نمی دانم باید چطور با او مهربان باشم تا احساس ترحم نکند، تا خود را آنقدر بی فایده و بی وجود نبیند. 

مواجه شدن با این بخش پنهان از درون آدمی به اندازه ی تربیت و شیوه ی درست برخورد با یک نوجوان در سن بحرانی بلوغ، سخت است. 

سخت است، آنقدر سخت که بیش از هر زمان دیگری فرارسیدن شب تو را خوشحال می کند چرا که در جمجمه ات چیزی جز چرخش آنهمه صدای تیز و گوش خراش کلنجار هایی که با او رفته ای، نیست.

شاید درک آن خیلی سخت باشد اما حتی از کلنجار رفتن با نوجوانان در سن بحرانی بلوغ هم دل آزار تر است چرا که آن نوجوان شاداب هرچند بسیار غیر قابل پیش بینی و غیر قابل کنترل است اما برای خود آرزوهای دور و دراز بی اندازه ای دارد که اگر چه تو را هیچ گاه در آن سوار نمی کند اما بسیاری از مواقع پیش می آید که سوار بر قایق خیال بر دریای رویاهاش شناور می شود و آرام و بیصدا در دل برای خود آواز می خواند تا در سکوت دریای پنهاور، بی یاور و همراه نباشد .. تو همراه او نیستی اما او برای خود همراهانی دارد .. شور، امید، عشق به آینده همراهان همیشگی او هستند ..

اما با کسی که در سن بحرانی پسا بیست سالگی نه آن همراهان را با خود دارد نه برای تو در قایق خود جایی می بیند ، چه باید کرد ؟ فقط و فقط قایقش آرام و تنها روی موج ها سوار است. نه خبری از آواز است و نه از مقصد ..و نه همراهی و نه حتی کسی مانند تو را در قایق خود جا می دهد .. حتی فرصت حرف زدن نیز به تو نمی دهد چرا که پس از هر بار درد و دل کردن فقط و فقط بارش سنگین تر می شود و سخت تر می تواند به مقصد ندانسته خود برسد.

تنها، بی شور، بی امید و عشق به آینده می رود و تو نمی دانی با آن غریبه ای که چند ماه است در جسم تو مسکن گزیده است چه کنی ..

شاید باید یک کار غیرممکن برایش انجام دهی تا خود را از او رها کنی ..

شاید باید او را به آرزوهای بیست سالگی اش برسانی :)

درست است که می گوید هیچ گاه در زندگی اش به حتی یک ثانیه پس از بیست ساله شدنش فکر نکرده است ... اما | او | را لا زمان در کنار خود حس می کرد ..

 

 

پ.ن :

این بحران نتایج عجیبی دارد از جمله اینکه آن روح ِ بی پروای بی امید، پس از چند ماه می خواهد در شلوغ ترین و پرکارترین روزهای بزرگسالی اش، بنویسد. در پاراگراف های ابتدایی که می نوشتم، چقدر حس کردم که مثل همیشه از نویسنده های روسی زبان خوشم نمی آید و در عین حال کلماتم چقدر حس نوشته های آنها را به من القا می کند ..

شاید از نتایج عجیب بحران بتوان به این مورد اشاره کرد که آن روح ِ سرکش هر کار که بخواهد انجام می دهد بی آنکه از تو نظری بخواهد .


زهر پشیمانی

    نظر

مدام توی گوشم این نجوا تکرا می شود که هیچ چیز را به اجبار از خدا نگیرید ..

اگر کسی را از خدا به اصرار طلب کردی ، بدان که همان آدم ، روزی قلب تو را آنقدر سخت خواهد شکست که حتی اگر پس از سالها برایش مرهمی بیابی ، باز زخمِ آن درد کهنه را فراموش نمی کنی ..

زخم کهنه ای که هر بار پس از اندیشیدن به آن دوباره سر باز می کند و تمام ِ وجودت را سرشار از زهر ِ پشیمانی و اندوه می کند ..


زخمی بزن ..

    نظر

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!

زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز ...

 

برای کسی که همیشه به هر چیزی که دوستش داشته است رسیده ، نرسیدن عذاب بزرگی است که در آن گرفتار می شود..

و من هر کار می کنم نمی رسم .. آنچنان در عذاب ِ مهلک و طاقت فرسایی گرفتارم که از آن راه فراری نمی یابم.

شاید بتوان با خراب کردن ِ کوه آرزو ها و ساختن ِ دوباره ی آن چند ماهی آن گرفتاری را طاقت آورد اما بیش از این نمی شود .

به خدا که نمی شود ..

سخت از سرنوشت غم ناکم .. غم ناکم که آنقدر با من راه آمده بود و مرا به هر آنچه می خواستم رسانده بود که حالا دیگر توان ِ مقابله با نرسیدن ها در من نیست..

خسته و رنجور ، پاهایم را روی زمین می کشم و نفس هایم به شماره افتاده است . آنقدر ضعیفم که صدای خاطرات در مغزم می پیچد و پژواک ِ آن مرا عاقبت در این مسیر ِ دشوار دیوانه می کند. 

من کم آورده ام ..

وای به حال کسی که در جوانی اش ، در راه رسیدن به آرزو های نوشکفته و باطراوتش کم بیاورد ..

گلبرگ های آرزوهایم ، آرام آرام می پژمرد و جوانی من لابه لای این گلبرگ ها ، گم می شود.

دستان ِ لرزان و ناتوانم را رو به سرنوشت دراز می کنم و ازش می خواهم تا آخرین قطره ی امیدش را به آرزوهایم برساند ..

به پایش می افتم و به اندازه ی قرن ها در برابرش اشک می ریزم  و بهش التماس می کنم.

دیگر صدایم را نمی شنود .. حالا از صدای من تنها ناله ای باقی مانده است که از انتهای سینه ام بریده بریده بیرون می دهم تا آخرین شانس خود را بیازمایم. 

همان طور که روی زمین افتاده ام ، سرم را به رو به آسمان بلند می کنم و فریاد می کشم . با تمام وجودم ، با تمام وجودم  آن زمان که طعم نرسیدن را چشیدم، شکست خوردم و باز برخاستم ..

فریاد می کشم ..

فریاد های تلخی که به بهانه ی تسلیم ِ سرنوشت شدن در من ته نشین شده بود را دوباره در خود حل میکنم ..

و تلخی و دوری دوباره بند بند ِ وجود مرا فرامی گیرد.. 

و دوباره آنقدر پست و کوچک می شوم که سرنوشت ایستاده و از بالا با کمال ترحم به من می نگرد..

و من یکبار دیگر این بازی را می بازم .. با قلبی شکننده تر .. با روحی آزرده تر..

 

 

پ.ن:

هرگز دوست ندارم جایی از تو چیزی بنویسم تا به تمام ِ آن ایده آل هایی که در ذهنم از تو ساخته ام ، چیزی اضافه تر جایی ثبت گردد ..

چند وقت در خاطرم می مانی و من هم آنقدر درگیر ِ روزمره ی خود می شوم که تو را فراموش می کنم (حداقل سعی ش را میکنم )

کاش اتفاقی بینمان می افتاد تا به من ثابت می شد که تو آنی نیستی که من میخواستم و بعد امروز می آمد .. 

کاش دیروز بود . کاش یک ماه پیش بود که من اصلا تو را نمی شناختم .. اصلا تو را ندیده بودم ..

و خودت نمی دانی در این یک ماه  چقدر برایم بزرگ شدی .. 

کاش قبل ِ امروز ، برایم کوچک می شدی و بعد می رفتی ..

راستش من ..

آنقدر ضعیفم که صدای خاطرات در مغزم می پیچد و پژواک ِ آن مرا عاقبت در این مسیر ِ دشوار دیوانه می کند. 


اسم بعضی آدم ها ..

    نظر

اسم بعضی آدم ها را باید روی یک کاغذ نوشت. یک کاغذ که ابعاد آن اندازه ی تمام فکر و خیالهای واهی و بی ارزشی است که درباره ی آنها می کنم. اندازه ارتفاع دریاچه ی اشک هایی که برایشان ریخته ام وعمق نگاه های که با کمال صداقت بهشان کرده ام .

اسم بعضی آدم ها را باید روی یک کاغذ نوشت. آن کاغذ را باید طبق اصول روانشناسی که همیشه مورد مضحکه م بود است ، پاره کرد و دور انداخت بلکه خیال آنها نیز از وجودم کنده شود.

اسم بعضی آدم ها را باید روی یک کاغذ نوشت. نه برای آنکه همیشه در یادم باقی بمانند بلکه سالها بعد که فراموش کردن ِ آنها مرحم درد ِ دوری و فراق شان شد ، یک نفس ِ صدادار ، از آنهایی که بند بند وجودم از بر آمدنِ آن احساس آرامش و خرسندی می کند، بکشم و لبخند رضایتی روی لب هایم نقش ببندد و در ذهنم جاری شود : 

چقدر زیباست به موقع فهمیدن اینکه باید به هر انسانی به قدر ِ خود بها داد. طبعِ لطیف و قلب شکننده ی خود را بیهوده با خنجر ِ افکار آنان، زخمی نکنیم. بگذاریم احساساتمان آنکه را که واقعا لایق پرستش است، بپرستد. آنچه روح آدمی را مجروح می کند، انتخاب انسان های اشتباه برای هم قدم شدن با اوست. اگر روحت یک بار زخمی شد ، با هر بار انتخاب نابه جای دیگر ، جای زخم آن ، قلبت را به شدت می فشارد. درد عمیقی در سینه ات حس می کنی ، گویی که قلبِ خسته ات دیگر توان ِ این زخم روی آن دیگری ها را ندارد.

 

 


معمولی بودن

    نظر

معمولی بودن درست همان واژه ایست که درک معنا و تمام مفاهیمی که در آن نهفته است ، مرا به درد می آورد ..

 

پنجره را باز می کنم و هوای بهاری را با تک تک ِ ذره های وجودم تنفس می کنم. هوای آغشته به عطر ملیح گلهای نوشکفته ی باغچه و من گویی در آن هوا مثل پرندگان ِ نغمه خوان در پروازم ... 

و من فقط در اتاقم ننشسته ام .

سقف اتاق ِ من از آسمان ِ آبی بهار و زمینش زمینی است که آنا در آن راه می رود. 

و من به ناگاه صدای الکسی را می شنوم و با حیرت برمی گردم و او را در کنار خود می یابم.

و در غصه هایش شریکش می شوم و برایش همانی می شوم که هیچ گاه در زندگی اش نداشت و بعد ِ رفتن ِ همسرش آن را از خدا طلب می کرد.

و با اینکه آنا را سرزنش می کنم و عشقش به فرزندش را هیچ گاه باور نمی کنم ، گاهی در قصر بزرگی که در غیاب الکسی در آن زندگی میکند ، قصری که فقط یک قصر زیبا نیست بلکه ویرانه ای که در هیات یک قصر ظاهر شده است و آن ویرانه را خودِ آنا با کمکِ دستانِ فریبنده ی عشق ساخته است ، قدم میزنم و به لذت های فوق العاده شیرین ، اما به همان شدت زودگذر ، تن می دهم و بیش از هر چیز حس ورودش به خانه ی خود ،خانه ای که روزی در آن تمام ِ عشقش را نثار همسرش می کرد اما حالا برایش خانه ای است که در آن غریبه می نماید، قلب مرا به تپش می اندازد. 

اینکه محبوبان ِ زندگی اش حالا بازیگر نقش یک غریبه برای او هستند و خودش برای لحظه ای فراموش میکند که آنها در زندگی ِ پیشینش عهده دار چه نقشی بوده اند ، نفسم را به شماره می اندازد.

و صدای نفس هایم آن زمان که این حس را قرنها ها بعد از او و فرسنگها دور تر از او تجربه کردم ، به وضوح می شنوم . 

و اگر با دقت بیشتری به اطرافم بنگرم ، می بینم که آنا و همسر و معشوقش همه خیالاتی موهوم بیش نیستند که مرا از زندگیِ بهاری ِ معمولی ام جدا کرده اند و فراموش کرده ام که من یک دانشجوی ساده ی بیست ساله ام.

 

و اندوه وجودم را فرا می گیرد اگر به این بیندیشم که داستان ِ زیستنم ، آن داستان ِ زیبایی نباشد که همیشه مشتاق ِ خواندن ِ آن بوده ام. داستانی که خواندنِ آن مرا به وجد بیاورد و از وابستگی به زمان و مکان برهاند و ثانیه ها و دقیقه ها ساعت ها برایم معنایشان را از دست دهند. 

می ترسم که آن قدر دچار ِ معمولی بودن شوم که همان قدر بیصدا که به دنیا آمده ام ، رخت ِ زندگی را از تن در آورم.

و نامم بر کتابی نقش بندد که مثل ِ تمام ِ کتابهای کتابخانه ی بزرگ ِ جهان، پس از چند سال فراموش می شوند و حتی کسی نیست تا گردِ فراموشی را از آن بزداید.

 

 

 

پ.ن:

چه کس می داند ؟! شاید این یک بیماری ِ با نام یا بی نام ِ هنوز کشف نشده ای باشد که من به آن مبتلا گشته ام و آن ، بیماری ِ تقلا برای رهایی از روزمرگی است . روزمرگی است که مرا آزار می دهد و اجازه نمی دهد که قدم جای پای کسانی بگذارم که پیش از من می زیسته اند و آن ها هم با چشمان ِ بسته و ذهنی که پس مدتی سرشار از روزمرگی شد و از هر قدم ِ متفاوتی می هراسید ، مسیر زندگی شان را طی کرده اند.

دوست دارم از همین حالا که صفحه های آخر نوزده سالگی هایم هم دارد ورق می خورد و قرار است نوشتن فصل جدیدی از کتاب ِ  زندگی ام را آغاز کنم، بر صفحه های سفیدش رنگ ِ خامی بپاشم و آنقدر سالها آن را با رنگ های جورواجور و زیبا رنگ کنم که صفحه های آخرِ این کتاب ، رنگش سرشار از پختگی و تجربه باشد. 

و زندگی برای همین است که خودت بروی و تجربه کنی آن مسیری را که دیگران با چشمان ِ بسته آن را رفته اند.