سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

روزمره یک جوان بیست ساله در قرنطینه مانده

    نظر

قلبم آنقدر محکم می تپد که گویی می خواهد خودش را از وجود من به بیرون پرتاب کند و بگوید که دیگر نمی تواند با من کنار بیاید..

وقتی که سه آهنگ مورد علاقه م را بارها و بارها گوش می دهم ، به خودم می گویم : حیف این آهنگ زیبا نیست که برای این روزهای عادی و بی هیچ اتفاق جالبی، آنها را هدر دهی ؟

و باز هم بدون توجه به بخش غرغروی وجودم، پس از دومی، سومی را گوش می دهم و بعد دوباره اولی را .. و هر بار که هر کدام آغاز می شوند، قلبم از نو شروع به تپیدن می کند و اضطراب بند بند وجودم را فرا می گیرد ..

با خودم می گویم : مگر یک انسان چقدر می تواند خودآزار باشد؟ و هندفری را از گوشم در می آورم و می روم سر درس و مشقم ..

به این فکر می کنم که چقدر بزرگ شده ام که در درس هایم را به انگیسی می نویسم و قسمت ایراد گیر وجودم پوزخند می زند و می گوید: هنوز هم نمی توانی یک مقاله زبان اصلی را کامل بخوانی و بفهمی

و بعد به این فکر می کنم که من ترم چند بودم ؟ ترم یک یا دو ؟ و بعد می فهمم که من به زودی وارد ترم پنجم می شوم و هنوز نمی توانم یک مقاله زبان اصلی را کامل بفهمم و دوباره تمام قرار مدار هایی را هر روز برای شرکت در کلاس زبان با خودم دارم را مرور می کنم و با خوشحالی به قسمت ایراد گیر وجودم ثابت می کنم که آنقدر ها هم بی فایده نیستم ..

به خودم یادآوری می کنم که ترم چهاری که هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید که روزی شروع شود، چند هفته دیگر تمام می شود. و باز قلبم شروع به تپیدن می کند ..

شاید علت آن، اندوهی است که ناشی می شود از اینکه عادت کرده ام هر دوشنبه صدای بی تفاوت استادی را بشنوم که تک تک کلماتی که به زبان می آورد را تا کنون از زبان هیچ کس دیگری نشنیده ام و دوست دارم که باز هم بیاید و حرف های بدیع و غرغر های جالب و جدید خود را به خورد ما دهد و خودش از حرف هایی که می زند هر از گاهی بخندد و هر از گاهی عصبانی باشد و آنقدر انسان عجیبی باشد که دوست داشته باشم این ترم تمام نشود تا بفهمم که چه می خواهد ..