سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

نوجوانی :)

    نظر

سرگشتگی های نوجوانی من، با عشق تو همراه بود. با آن چشم های سیاه سیاه، آن ابروهای مرتب که درخشندگی چشمانت را خیره کننده می کرد. آن لب های کوچک که هر زمان می خندید، لبخند را به لبان من نیز می آورد. با آن چهره ی جدیدی که هر تازه وارد به مدرسه دارد، مرا دلباخته ی خود کردی ..

آن روز ها تو را آنقدر دوست داشتم که هر عاشقی معشوق خود را .. یادم می آید مثل عاشقانی که معشوقشان آن ها را پس می زنند، میخواستم فراموشت کنم .. می خواستم تمام آن شعرهایی که به لطف دوست داشتنت آنها را هنوز هم به یاد دارم، قدم زدن ها در حیاط مدرسه تا بیایی و از من درس زنگ بعد را بپرسی، و تمام سعی و تلاشت که مرا ناامید نکنی را فرموش کنم .. می خواستم آن نگاه هایی را فراموش کنم که روزی تمام گل های باغچه را پر پر کرد تا بدانم این نگاه یعنی "مرا دوست دارد، مرا دوست ندارد، مرا دوست دارد، مرا دوست ندارد ..". می خواستم آن نگاه را با همان مداد پاک کن هایی که با آنها روی میز و صندلی های مدرسه برایت عاشقانه می نوشتم، پاک کنم ..

افسوس که سرگشتگی ها و معلق بودن های نوجوانی نمی گذاشت .. نوجوانی مثل برگی است که تازه از درخت کودکی کنده شده و هنوز هم به زمین جوانی نرسیده است .. در هوا سرگردان بودن است .. آن روزها که در هوا در چرخش افتادن از درخت بودم، در دفترچه خاطراتم از تو می نوشتم. پیرمرد دوره گردی در کوچه ویولن می نواخت و با صدای نخراشیده و نه چندان زیبایی موسیقی سلطان قلب ها را می خواند : " سلطان قلبم تو هستی، تو هستی .." و گویی این پیرمرد دوره گرد، امروز، فقط و فقط برای من بود که در تمام کوچه این موسیقی را می نواخت .. انگار که به اندازه ی تمام خانه های کوچه مان، حتی تمام خانه هایی که روزی در سالها پیش این آهنگ به گوششان خورده بود، گوش بودم تا آن را بشنوم .. در دنیای نت های آن غرق بودم و خاطرات آن روزها را یک به یک از دریای بی پایان خاطراتم صید می کردم ..

امروز، مثل آن روزها به تو فکر نمی کنم .. حتی گمان نمی کنم که تو را بیشتر از دیگر همکلاسی های دوران نوجوانی دوست دارم .. آن معشوق آسمانی که نگاه هایش سر کلاس هوش از سر من می ربود، با قدم هایی که در زمان طی کردم، پشت سرم جا ماند .. جا ماند و شاید دیگر هرگز نتوانم برگردم و به آن دوباره جان دهم .. اما گاهی یک موسیقی، یک شعر، یک خیال دستش را زیر چانه ت می گذارد، سرت را می چرخاند تا پشت سرت را نگاه کنی و ناگهان دلتنگ خاطراتت شوی .. این جور وقت هاست که حس می کنی وزن دلتنگی تمام جهان روی قلب توست.. این جور وقت هاست می توانی با یک موسیقی، به اندازه ی تمام آدم هایی که از دلتنگی هایشان گریسته اند، بگریی ...