سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

زخمی بزن ..

    نظر

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!

زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز ...

 

برای کسی که همیشه به هر چیزی که دوستش داشته است رسیده ، نرسیدن عذاب بزرگی است که در آن گرفتار می شود..

و من هر کار می کنم نمی رسم .. آنچنان در عذاب ِ مهلک و طاقت فرسایی گرفتارم که از آن راه فراری نمی یابم.

شاید بتوان با خراب کردن ِ کوه آرزو ها و ساختن ِ دوباره ی آن چند ماهی آن گرفتاری را طاقت آورد اما بیش از این نمی شود .

به خدا که نمی شود ..

سخت از سرنوشت غم ناکم .. غم ناکم که آنقدر با من راه آمده بود و مرا به هر آنچه می خواستم رسانده بود که حالا دیگر توان ِ مقابله با نرسیدن ها در من نیست..

خسته و رنجور ، پاهایم را روی زمین می کشم و نفس هایم به شماره افتاده است . آنقدر ضعیفم که صدای خاطرات در مغزم می پیچد و پژواک ِ آن مرا عاقبت در این مسیر ِ دشوار دیوانه می کند. 

من کم آورده ام ..

وای به حال کسی که در جوانی اش ، در راه رسیدن به آرزو های نوشکفته و باطراوتش کم بیاورد ..

گلبرگ های آرزوهایم ، آرام آرام می پژمرد و جوانی من لابه لای این گلبرگ ها ، گم می شود.

دستان ِ لرزان و ناتوانم را رو به سرنوشت دراز می کنم و ازش می خواهم تا آخرین قطره ی امیدش را به آرزوهایم برساند ..

به پایش می افتم و به اندازه ی قرن ها در برابرش اشک می ریزم  و بهش التماس می کنم.

دیگر صدایم را نمی شنود .. حالا از صدای من تنها ناله ای باقی مانده است که از انتهای سینه ام بریده بریده بیرون می دهم تا آخرین شانس خود را بیازمایم. 

همان طور که روی زمین افتاده ام ، سرم را به رو به آسمان بلند می کنم و فریاد می کشم . با تمام وجودم ، با تمام وجودم  آن زمان که طعم نرسیدن را چشیدم، شکست خوردم و باز برخاستم ..

فریاد می کشم ..

فریاد های تلخی که به بهانه ی تسلیم ِ سرنوشت شدن در من ته نشین شده بود را دوباره در خود حل میکنم ..

و تلخی و دوری دوباره بند بند ِ وجود مرا فرامی گیرد.. 

و دوباره آنقدر پست و کوچک می شوم که سرنوشت ایستاده و از بالا با کمال ترحم به من می نگرد..

و من یکبار دیگر این بازی را می بازم .. با قلبی شکننده تر .. با روحی آزرده تر..

 

 

پ.ن:

هرگز دوست ندارم جایی از تو چیزی بنویسم تا به تمام ِ آن ایده آل هایی که در ذهنم از تو ساخته ام ، چیزی اضافه تر جایی ثبت گردد ..

چند وقت در خاطرم می مانی و من هم آنقدر درگیر ِ روزمره ی خود می شوم که تو را فراموش می کنم (حداقل سعی ش را میکنم )

کاش اتفاقی بینمان می افتاد تا به من ثابت می شد که تو آنی نیستی که من میخواستم و بعد امروز می آمد .. 

کاش دیروز بود . کاش یک ماه پیش بود که من اصلا تو را نمی شناختم .. اصلا تو را ندیده بودم ..

و خودت نمی دانی در این یک ماه  چقدر برایم بزرگ شدی .. 

کاش قبل ِ امروز ، برایم کوچک می شدی و بعد می رفتی ..

راستش من ..

آنقدر ضعیفم که صدای خاطرات در مغزم می پیچد و پژواک ِ آن مرا عاقبت در این مسیر ِ دشوار دیوانه می کند.